💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۲۷
.
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
.
-خونه ی سید ؟؟
.
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
.
_صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
_ریحانه... ریحانه...
و شروع کرد به گریه کردن
.
-چی شده زهرا؟؟
.
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
.
-چی؟ راست میگی؟
اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟
.
-تو خونه هست
.
-خب بریم پیششون دیگه
.
-صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
.
-ریحانه..سید #2_تا_پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده .این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت
.
-چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!
.
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم
.
اروم زهرا در اطاق رو بازکرد
.
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود
.
به باز شدن در واکنشی نشون نداد
.
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن
.
-اهم...اهم...سلام فرمانده
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
.
-جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما
.
بازم چیزی نگفت
.
_من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید
.
باز چیزی نگفت
.
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
.
-ریحانه خانم؟
.
اروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم
.
-چرا؟ .
ادامه دارد....
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
قسمت ۲۷
.
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
.
-خونه ی سید ؟؟
.
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
.
_صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
_ریحانه... ریحانه...
و شروع کرد به گریه کردن
.
-چی شده زهرا؟؟
.
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
.
-چی؟ راست میگی؟
اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟
.
-تو خونه هست
.
-خب بریم پیششون دیگه
.
-صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
.
-ریحانه..سید #2_تا_پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده .این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت
.
-چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!
.
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم
.
اروم زهرا در اطاق رو بازکرد
.
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود
.
به باز شدن در واکنشی نشون نداد
.
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن
.
-اهم...اهم...سلام فرمانده
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
.
-جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما
.
بازم چیزی نگفت
.
_من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید
.
باز چیزی نگفت
.
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
.
-ریحانه خانم؟
.
اروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم
.
-چرا؟ .
ادامه دارد....
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی