زنی فقیر حامله بود.
همسرش همیشه آرزو داشت پسر داشته باشد، اما هرگز صاحب فرزند نشده بود. روزی نذر کرد که اگر خدا به او پسری بدهد، تمام دارایی خود را (جز لباس کهنهاش) به فقرا ببخشد.
بالاخره خدا به او پسری داد و او هم طبق نذرش، همه چیز را به نیازمندان بخشید.
سالها بعد، وقتی راوی داستان از سفر برگشت و سراغ آن درویش را گرفت، متوجه شد که او به زندان افتاده است. وقتی دلیل را پرسید، گفتند:
- پسرش شراب خورده، دعوا کرده و کسی را کشته و فرار کرده است.
اکنون پدر را به جرم پسرش دستگیر کردهاند و با زنجیر بستهاند.
با تعجب گفت: این همان پسری است که با دعا و نذر از خدا خواسته بود! اکنون دعایش بلایی شده که پسرش او را به زندان انداخته!
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ (البقرة/۲۱۶)
چه بسا چيزی را دوست داشته باشيد، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا میداند و شما نمیدانيد.
@Zahra