حتی اگر سقفی بالای سرمان باشد؛ ملتی هستیم آواره در کوچه پسکوچههای بیکسی؛ و اما ما، نسلی که استرس در بطن روحمان رخنه کرده و روزی صدها بار میمیریم و زنده میشویم تا برگی دیگر از ورق شرمندگیمان ورق بخورد و ببینیم دنیا رو به صعود است و ما رو به فرو رفتن در عمق زمین و در آغوش کشیدن مواد مذاب جاری در آن؛ تا جهنمی که برایمان ساختهاند را با پوست و گوشت و استخوان لمس کنیم.
مخروبهای ساختهاند و نامش را وطن نهادند و گفتند ما میخواهیم مقام انسانی را ارج بنهیم و باعث عروجتان به عرش اعلی شویم و بهشت را ارزانیتان کنیم.
سخت میگذرد؛ بسیار سخت؛ دیگر نه حال آموختن داریم نه اعصاب جدال و مبارزه؛ قلمی که چرک مینویسد و چرک از نوک آن به کاغذ روان میشود و رواننویسی که به حکم خودسانسوری روان نمینویسد و روان نویسنده را مخدوش میکند را باید شکست؟ نه؛ باید با آن چشم ظالم و حقخور و هر دیوث دیگر که از خلقالله دزدی مادی و معنوی میکند کور کرد.
هشتی که گرو نه است؛ عنکبوتوارانه تار میتند و فقیر را بیشتر در دام میاندازد و ما ملت همیشه بدهکار به بانک، هر روز فقیرتر میشویم و دورتر از مقصدی که نامش را خانهی امن و آسایش نهادیم.
ولی مسئلهی مهمی وجود دارد که بسیار حائز اهمیت است؛ آن هم اینکه: همچنان باید تقلا کرد؛ همچنان باید جنگید و همچنان باید در پی راهی برای نجات بود.