برداشت کلاسی
سیده فاطمه قریشی
دانشآموخته دورههای تربیت مربی فبک، نگارش دانشگاهی
در کلاس داستان هری
#یادداشت_روایی
آنروز به طور غیر عادی، خیلی خسته بودم؛ شاید چون قبل کلاسِ مادر خانه، بهتر است بعضی امور پیشتر روی روال افتاده باشند و از صبح بیش از معمول دویده بودم. بیرون بودم و طبق برنامه برق هم نبود. چهار طبقه را با نور چراغ قوه از پله ها بالا آمدم. آرام کلید انداختم و قفل بالایی را هم با کلید دوم باز کردم. فهمیدم احتمالا بازهم جوجه ی کوچکتر هوای بیرون رفتن و دنبال من آمدن را داشته و حالا روی پای بابایش خوابیده بود. جوجه ی ۶ ساله از نیمه ی کلاس من کلاس آنلاین اسکرچ داشت و حالا بابا هم گیر بود. مطمئن شدم شرایط رو به راه است و در تاریکی اتاقی دیگر لباس هایم را فقط در حد کفایت تمیزی برای نشستن روی تخت تعویض کردم و هندزفری را متصل کردم و امید داشتم به شروع دوباره ی قصه ای که قرار بود سر انداخته شود. کشف هری سخت-فامیلی! (واقعا چرا نویسنده چنین نام خانوادگی ای را انتخاب کرده؟!)
بعد از مدتی، خستگی و قطعی های اتصال و فکرهای پریشان، داشت از مفید بودن آنهمه تلاش نا امیدم می کرد که ناگهان جمله ای هرچند بدیهی، از دهان استاد صادر شد، در هوا چرخید، راهی از قلبم به چشمم باز کرد تا حلقه ی اشکی بتواند خستگی را بشوراند و ببرد...
دلم می خواست استاد را ۱۵ ثانیه به عقب بکشم، اما نمی توانستم. بعلاوه که جملات بعدی هم باید برای شاهد ادراکم شنیده می شدند.
جمله ای که حتی حالا هم می ترسم دوباره در فایل ضبط شده ی کلاس به سراغش بروم که مبادا باده ی قدرت اشتباهی را سرکشیده باشم!
تا پیش از آن جمله، هدف مقدسم برای شرکت در این ماجراجویی، یاد گرفتن قدم هایی بود تا به قول استاد بدون دستکاری اندیشه ی کودکان به آنها یاد بدهیم چطور بهتر و بیشتر فکر کنند و فکرهای خود را به چالش بکشند. همین برای من که نزدیک ترین ارتباطم با فبک، "مادری" است کاملا قانع کننده بود.
اینجای کلاس، استاد می گفتند فلسفهورزی به ما چه عوضی در قبال این تکاپوی ذهنی خواهد داد. گفتند از عمیق شدن، همه جانبه شدن، و منعطف شدن. خوب تا اینجا دیتاها مشابه سابق بود. پیش فرضم این بود که آمده ام برای توسعه فردی شخصی ام، یادگیری این مهارت ها را تمرین کنم. اما همین اینجا بود که یک جمله ی کوتاه، ناگهان چشم انداز من را عوض کرد. بدیهی بود، ولی تا آن لحظه به ذهن من خطور نکرده بود! و خطور کردنش گرمابخش بود و شوق انگیز!
آن جمله چیزی در این مضمون بود:
برای همین نگاه همه جانبه ی منعطف و عمیق هست که به سراغ فبک می رویم؛ چون می خواهیم "بچه ها" این شکلی پرورده شوند!
در همان چند لحظه پسر ۶ ساله ام را در نوجوانی تصور کردم، در موقعیت هایی کاملا عادی و روزمره، با لبخند و نگاهی گشوده بین اطرافیانش، با قلبی سلام دهنده و جاری شنونده ... مگر من چه می توانستم بخواهم؟... خدای من.... شکرت برای این تصور، شکرت که این خواستن را در ما و در مسیر ما قرار دادی ...
پس همه ی ماجرا این نیست که من، مادر یا تسهیلگر قابل تری بشوم! قرار است این بازی برد-برد و پایاپای باشد، حالا این بازی بیشتر شوق شروع کردن دارد!
#لحظههای_آها
سیده فاطمه قریشی
دانشآموخته دورههای تربیت مربی فبک، نگارش دانشگاهی
در کلاس داستان هری
#یادداشت_روایی
آنروز به طور غیر عادی، خیلی خسته بودم؛ شاید چون قبل کلاسِ مادر خانه، بهتر است بعضی امور پیشتر روی روال افتاده باشند و از صبح بیش از معمول دویده بودم. بیرون بودم و طبق برنامه برق هم نبود. چهار طبقه را با نور چراغ قوه از پله ها بالا آمدم. آرام کلید انداختم و قفل بالایی را هم با کلید دوم باز کردم. فهمیدم احتمالا بازهم جوجه ی کوچکتر هوای بیرون رفتن و دنبال من آمدن را داشته و حالا روی پای بابایش خوابیده بود. جوجه ی ۶ ساله از نیمه ی کلاس من کلاس آنلاین اسکرچ داشت و حالا بابا هم گیر بود. مطمئن شدم شرایط رو به راه است و در تاریکی اتاقی دیگر لباس هایم را فقط در حد کفایت تمیزی برای نشستن روی تخت تعویض کردم و هندزفری را متصل کردم و امید داشتم به شروع دوباره ی قصه ای که قرار بود سر انداخته شود. کشف هری سخت-فامیلی! (واقعا چرا نویسنده چنین نام خانوادگی ای را انتخاب کرده؟!)
بعد از مدتی، خستگی و قطعی های اتصال و فکرهای پریشان، داشت از مفید بودن آنهمه تلاش نا امیدم می کرد که ناگهان جمله ای هرچند بدیهی، از دهان استاد صادر شد، در هوا چرخید، راهی از قلبم به چشمم باز کرد تا حلقه ی اشکی بتواند خستگی را بشوراند و ببرد...
دلم می خواست استاد را ۱۵ ثانیه به عقب بکشم، اما نمی توانستم. بعلاوه که جملات بعدی هم باید برای شاهد ادراکم شنیده می شدند.
جمله ای که حتی حالا هم می ترسم دوباره در فایل ضبط شده ی کلاس به سراغش بروم که مبادا باده ی قدرت اشتباهی را سرکشیده باشم!
تا پیش از آن جمله، هدف مقدسم برای شرکت در این ماجراجویی، یاد گرفتن قدم هایی بود تا به قول استاد بدون دستکاری اندیشه ی کودکان به آنها یاد بدهیم چطور بهتر و بیشتر فکر کنند و فکرهای خود را به چالش بکشند. همین برای من که نزدیک ترین ارتباطم با فبک، "مادری" است کاملا قانع کننده بود.
اینجای کلاس، استاد می گفتند فلسفهورزی به ما چه عوضی در قبال این تکاپوی ذهنی خواهد داد. گفتند از عمیق شدن، همه جانبه شدن، و منعطف شدن. خوب تا اینجا دیتاها مشابه سابق بود. پیش فرضم این بود که آمده ام برای توسعه فردی شخصی ام، یادگیری این مهارت ها را تمرین کنم. اما همین اینجا بود که یک جمله ی کوتاه، ناگهان چشم انداز من را عوض کرد. بدیهی بود، ولی تا آن لحظه به ذهن من خطور نکرده بود! و خطور کردنش گرمابخش بود و شوق انگیز!
آن جمله چیزی در این مضمون بود:
برای همین نگاه همه جانبه ی منعطف و عمیق هست که به سراغ فبک می رویم؛ چون می خواهیم "بچه ها" این شکلی پرورده شوند!
در همان چند لحظه پسر ۶ ساله ام را در نوجوانی تصور کردم، در موقعیت هایی کاملا عادی و روزمره، با لبخند و نگاهی گشوده بین اطرافیانش، با قلبی سلام دهنده و جاری شنونده ... مگر من چه می توانستم بخواهم؟... خدای من.... شکرت برای این تصور، شکرت که این خواستن را در ما و در مسیر ما قرار دادی ...
پس همه ی ماجرا این نیست که من، مادر یا تسهیلگر قابل تری بشوم! قرار است این بازی برد-برد و پایاپای باشد، حالا این بازی بیشتر شوق شروع کردن دارد!
#لحظههای_آها