Forward from: حرف | ربات ناشناس
https://t.me/Dreaminng/28667
این ویدئو رو ببینید و به این فکر کنید که دین یه بار موقع نجاتدادن جان گفت “ وقتی بچه بودم دوست داشتم آتشنشان شم” و نگاه سم بعدش؟ باورش نمیشد که دین هم رویایی داره. که دین هم آرزویی داشت. میان این همه نقشها و مسئولیتهایی که باید برعهده میگرفت که مال خودش نبودن، حتی مال یک نفر به تنهایی نبودن گم شده بود و زیر بار سختی پدر و مادر بودن، محافظ بودن، شکارچی بودن از وقتی کوچولو بود، غرق.
-هیچوقت بهم نگفته بودی!
سم با نگاه غمگین و شوکهای گفت. دین بهش نگاه نکرد. ارتباط چشمی اون لحظه خطرناکترین کار جهان به نظر میومد حتی با اینکه تو یه ساختمان پر از دیمن که اگه کل وینچسترها رو زنده زنده میسوزوندن، لطفی بود در حقشون بیپایان.
خیلی به این فکر میکنم که دین آیا هیچوقت با خودش فکر کرد “ زمانی که همه اینها تموم بشه، بالاخره میتونم چیزی که میخوام باشم؟ “
آیا شهامت این رو داشت که حتی بهش فکر کنه؟ یا در تمام لحظههایی که دوستانش رو همراه با برادرکوچولویی که خیلی وقتها هرکاری میکرد تا کنارش نباشه، تمام معشوقههایی که یه تیکه از وجودش رو امانت گذاشته بود پیششون و هرگز برای پس گرفتنشون برنگشت، در تکتک ثانیههایی که فکر میکرد به هرکی نزدیک میشه آسیب میبینه، گم شده بود؟
https://t.me/Dreaminng/28667
این ویدئو رو ببینید و به این فکر کنید که دین یه بار موقع نجاتدادن جان گفت “ وقتی بچه بودم دوست داشتم آتشنشان شم” و نگاه سم بعدش؟ باورش نمیشد که دین هم رویایی داره. که دین هم آرزویی داشت. میان این همه نقشها و مسئولیتهایی که باید برعهده میگرفت که مال خودش نبودن، حتی مال یک نفر به تنهایی نبودن گم شده بود و زیر بار سختی پدر و مادر بودن، محافظ بودن، شکارچی بودن از وقتی کوچولو بود، غرق.
-هیچوقت بهم نگفته بودی!
سم با نگاه غمگین و شوکهای گفت. دین بهش نگاه نکرد. ارتباط چشمی اون لحظه خطرناکترین کار جهان به نظر میومد حتی با اینکه تو یه ساختمان پر از دیمن که اگه کل وینچسترها رو زنده زنده میسوزوندن، لطفی بود در حقشون بیپایان.
خیلی به این فکر میکنم که دین آیا هیچوقت با خودش فکر کرد “ زمانی که همه اینها تموم بشه، بالاخره میتونم چیزی که میخوام باشم؟ “
آیا شهامت این رو داشت که حتی بهش فکر کنه؟ یا در تمام لحظههایی که دوستانش رو همراه با برادرکوچولویی که خیلی وقتها هرکاری میکرد تا کنارش نباشه، تمام معشوقههایی که یه تیکه از وجودش رو امانت گذاشته بود پیششون و هرگز برای پس گرفتنشون برنگشت، در تکتک ثانیههایی که فکر میکرد به هرکی نزدیک میشه آسیب میبینه، گم شده بود؟