Forward from: هانزو
بچه که بودم یه سلمونی کنار مسجد محل بود. چون نزدیک خونمون بود برا اینکه موهامو کوتاه کنم، اونجا میرفتم.
مغازش یه آینهی متوسط و یه صندلی چرمی (غیر متحرک) معمولی داشت. آقای سلمونی برا بچههایی مث من که وقتی رو صندلی مینشستند قدشون اینقدر بلند نبود که تو آینه معلوم باشند یه تخته چوبی رو دستههای صندلی میذاشت که ما رو اون بشینیم. پنج سال، هر دو ماه یه بار میرفتم اونجا و آرزوم شده بود که قدم اینقدر بلند بشه که دیگه نیازی به تخته نباشه. یه روز بعد پنج سال به آقای سلمونی گفتم که دیگه رو تخته نمیشینم، قدم به اندازهی کافی بلند شده. گفت: این دفعه هم بشین دفعهی بعدی دیگه قدت اینقدر بلند شده که نیاز به تخته نیست.
قبول کردم. از وقتی که از سلمونی اومدم بیرون آرزو کردم زود موهام بلند شه تا بیام سلمونی و رو تخته نشینم.
یه جمله هم روی دیوار زده بود که توقف بیجا مانع کسب است. نمیدونم چرا؟ ولی فکر میکنم به غیر از من کسی اون مغازه رو دوست نداشت. پس این جملهی بیهوده ای بود. منم انگیزهی قد بلند شدن داشتم وگرنه آدم سردی بود.
بالاخره موهام بلند شد. خیلی با شور و شوق آماده شدم برم سلمونی. دیگه رو تخته نمیشستم. رفتم سمت مسجد.
به مغازه رسیدم. خشکم زد. مغازه خالی بود. چهار تا دیوار سفید. توقف بیجا کرده بودم ولی مانع کسب کسی نبود.
از صاحب بقالی کنارش پرسیدم چی شده؟ گفت: برگشت شهرشون.
احساس خالی بودن و پوچی کردم. خیلی تو دلم فحشش دادم که چرا الان رفت؟ میذاشت یه بار من رو صندلی میشستم.
نکنه فقط برای اینکه من به آرزوم نرسم این کارو کرد.
اولین بار اونجا بود فهمیدم زندگی همیشه بر اساس برنامهی ما جلو نمیره. آرزوی من برای آدمای دیگه مهم نیست.
و مهم تر از همه بعضی وقتا هر چقدر هم تلاش کنی نمیرسی.
مغازش یه آینهی متوسط و یه صندلی چرمی (غیر متحرک) معمولی داشت. آقای سلمونی برا بچههایی مث من که وقتی رو صندلی مینشستند قدشون اینقدر بلند نبود که تو آینه معلوم باشند یه تخته چوبی رو دستههای صندلی میذاشت که ما رو اون بشینیم. پنج سال، هر دو ماه یه بار میرفتم اونجا و آرزوم شده بود که قدم اینقدر بلند بشه که دیگه نیازی به تخته نباشه. یه روز بعد پنج سال به آقای سلمونی گفتم که دیگه رو تخته نمیشینم، قدم به اندازهی کافی بلند شده. گفت: این دفعه هم بشین دفعهی بعدی دیگه قدت اینقدر بلند شده که نیاز به تخته نیست.
قبول کردم. از وقتی که از سلمونی اومدم بیرون آرزو کردم زود موهام بلند شه تا بیام سلمونی و رو تخته نشینم.
یه جمله هم روی دیوار زده بود که توقف بیجا مانع کسب است. نمیدونم چرا؟ ولی فکر میکنم به غیر از من کسی اون مغازه رو دوست نداشت. پس این جملهی بیهوده ای بود. منم انگیزهی قد بلند شدن داشتم وگرنه آدم سردی بود.
بالاخره موهام بلند شد. خیلی با شور و شوق آماده شدم برم سلمونی. دیگه رو تخته نمیشستم. رفتم سمت مسجد.
به مغازه رسیدم. خشکم زد. مغازه خالی بود. چهار تا دیوار سفید. توقف بیجا کرده بودم ولی مانع کسب کسی نبود.
از صاحب بقالی کنارش پرسیدم چی شده؟ گفت: برگشت شهرشون.
احساس خالی بودن و پوچی کردم. خیلی تو دلم فحشش دادم که چرا الان رفت؟ میذاشت یه بار من رو صندلی میشستم.
نکنه فقط برای اینکه من به آرزوم نرسم این کارو کرد.
اولین بار اونجا بود فهمیدم زندگی همیشه بر اساس برنامهی ما جلو نمیره. آرزوی من برای آدمای دیگه مهم نیست.
و مهم تر از همه بعضی وقتا هر چقدر هم تلاش کنی نمیرسی.