#ژن_برتر
#پارت_487
با هم به پارکینگ رفتند و توی ماشین نشستند... سایه پرسید:
« خب... کجا بریم؟ »
اهورا، هومِ کشیده ای گفت و لب زد:
« هرچی تو بخوای... به من باشه همین الان کولت می کنم می برمت خونمون... نه می ذارم کسی ببینت... نه کسیو ببینی... فقط خودم و خودت... »
سایه خندید و ماشین را به حرکت درآورد:
« منم حرفی ندارم... می خوای بریم؟ ولی دیگه عواقبش پای خودت... »
اهورا قهقهه زد... منظور سایه را خوب فهمیده بود... دخترک جسورش آنقدر در عشق ورزیدن بی پروا بود که گاهی می ترسید... می ترسید دل به دلش بدهد و در عشق بی انتهایشان غرق شود... می ترسید که پا روی قول هایش بگذارد و از خودِ منطقیاش فاصله بگیرد... رفتار سایه... روش های عشق ورزیدنش... صداقتش در ابراز احساساتش... همه و همه برایش خاص بودند... این روزها آنقدر حالش خوب بود که تنها ترسش، در ندیدنِ سایه خلاصه می شد و آینده اش... آینده ای که می ترسید با وجود او، خدشه دار شود... با این حال، تمام تلاشش را می کرد... هم موسیقی و هم درس هایش را زیر نظر خودش پیش می برد... بعلاوه، تحقیقات خودش هم با وجود سایه، خیلی راحت تر از قبل پیش می رفت... هرچند که خودش هم می توانست آن ها را پیش ببرد اما وجود پر از عشق سایه، برایش نعمتی بود که به هیچ عنوان حاضر نبود از آن دست بکشد...
به مقصدشان رسیدند... سایه ماشین را در پارکینگ مرکز خریدی پارک کرد و هردو با آسانسور، به طبقه مورد نظر رفتند...
اهورا عصا در دست داشت و با این حال، سایه با عشق وافری، تمام مسیرهایی که باید می رفتند را زیر گوشش زمزمه می کرد...
#پارت_487
با هم به پارکینگ رفتند و توی ماشین نشستند... سایه پرسید:
« خب... کجا بریم؟ »
اهورا، هومِ کشیده ای گفت و لب زد:
« هرچی تو بخوای... به من باشه همین الان کولت می کنم می برمت خونمون... نه می ذارم کسی ببینت... نه کسیو ببینی... فقط خودم و خودت... »
سایه خندید و ماشین را به حرکت درآورد:
« منم حرفی ندارم... می خوای بریم؟ ولی دیگه عواقبش پای خودت... »
اهورا قهقهه زد... منظور سایه را خوب فهمیده بود... دخترک جسورش آنقدر در عشق ورزیدن بی پروا بود که گاهی می ترسید... می ترسید دل به دلش بدهد و در عشق بی انتهایشان غرق شود... می ترسید که پا روی قول هایش بگذارد و از خودِ منطقیاش فاصله بگیرد... رفتار سایه... روش های عشق ورزیدنش... صداقتش در ابراز احساساتش... همه و همه برایش خاص بودند... این روزها آنقدر حالش خوب بود که تنها ترسش، در ندیدنِ سایه خلاصه می شد و آینده اش... آینده ای که می ترسید با وجود او، خدشه دار شود... با این حال، تمام تلاشش را می کرد... هم موسیقی و هم درس هایش را زیر نظر خودش پیش می برد... بعلاوه، تحقیقات خودش هم با وجود سایه، خیلی راحت تر از قبل پیش می رفت... هرچند که خودش هم می توانست آن ها را پیش ببرد اما وجود پر از عشق سایه، برایش نعمتی بود که به هیچ عنوان حاضر نبود از آن دست بکشد...
به مقصدشان رسیدند... سایه ماشین را در پارکینگ مرکز خریدی پارک کرد و هردو با آسانسور، به طبقه مورد نظر رفتند...
اهورا عصا در دست داشت و با این حال، سایه با عشق وافری، تمام مسیرهایی که باید می رفتند را زیر گوشش زمزمه می کرد...