Forward from: گفت و چای | فهیم عطار
بعضی روزها مثل امروز -سرِ کار- در معرض آماج حملات ایمیلی قرار میگیرم. هر چهار دقیقه کامیپوترم یک دیلینگ میکرد که یعنی ایمیل جدید آمد. هنوز در جواب ایمیل قبلی ننوشته بودم که «با عرض سلام و خسته نباشید...» که صدای دیلینگ بعدی بلند میشد. از هشت صبح این بمباران شروع شد تا دم غروب. زرت و زرت ایمیل وارده. فحوای هیچ کدام از این ایمیلها هم «ملالی نیست جز دوری شما» نبود. همه ملال داشتند و طلب. این را بفرست. اون کجاست؟ چقدره؟ چند تا؟ چرا؟ تا به کی؟
حالا که این چهار خط را مینویسم به اندازه کل عریضههایی که ناصرالدینشاه در طول پنجاه سال پادشاهیاش پاسخ داد، من امروز ایمیل جواب دادهام. ساعت از ده شب گذشته و هنوز دوازده ایمیل خوانده نشده مثل دوازده میمون هار و گرسنهی پشت میلههای قفس به من خیره شدهاند و منتظرند تا موزشان را بهشان بدهم. اما کور خواندهاند. من جواب اینها را نمیدهم. چون شب دیر وقت است. چون میدانم که صاحب این عریضهها خوابند و آدم خواب، انتظار چندانی ندارد. اصلا همین است که من شبها را دوست دارم. چون آدمها میخوابند و دست از سر من برمیدارند. شب مخفیگاه من است.
کاش میشد آدم سهمیهی روزانهی مخفی شدن داشته باشد. مثلا یکی از حقوق مدنی انسان این باشد که روزی بتواند دو ساعت گم بشود و هیچ کس دنبالش نگردد. بیست سال پیش نیما مقدمِ الدنگ سرم کلاه گذاشت و پولهایم را خورد. این را هزار بار همینجا نوشتم که شاید بالاخره یکی او را بشناسد و خبر بدهد که کجاست و من بهش مژدگانی بدهم. که تا حالا آن یک نفر پیدا نشده است. اما حالا یک چیز دیگر میخواستم بگویم. خواستم بگویم وقتی که پولها را خورد، حس کردم رسیدهام به لبهی تاریک جهان. حوصلهی هیچ آدمی را نداشتم. نه حوصلهی راهکار، نه حوصله دلداری و نه حوصلهی دلقکبازی جهت تلطیف فضای سنگین دفتر کار. همین شد که میرفتم توی کمد دیواری اتاق کارم، درش را میبستم، روی کارتن خالی مانیتور الجی مینشستم و در تاریکی خیره میشدم به تاریکی. جواب هر کسی که صدایم میکرد را هم نمیدادم. چرا؟ گفتم که. چون حوصلهی هیچ کس را نداشتم. فقط آرزو میکردم که کاش یک گربهی خسته داشتم و میگذاشتم روی پایم و آرام دست میکشیدم روی کمرش. خوبی گربه همین است که خواستهی چندانی ندارد و حق مدنی انسان را برای گم شدن، به رسمیت میشناسد. البته بیشتر دوست داشتم آلکاپون میبودم و همانطور که گربه را نوازش میکردم به نوچههایم دستور میدادم تا مقدم را پیدا کنند، پولهایم را پس بگیرند و خودش را هم جر بدهند. که خب از این شرایط حتی گربهاش را هم نداشتم. اما در عوض آن کمد را داشتم که در آن مخفی بشوم. که اگر نداشتم احتمالا بابت آشفتگی فکر و خیالم، حتما یک نفر را از پنجرهی طبقهی سوم پرت میکردم توی خیابان ستارخان.
بگذریم. من از اینکه کائنات طوری سرهم شده که زمین به دور خودش بچرخد و اجازه بدهد تا چند ساعتی نور به نصف کرهی زمین نتابد و آدمها مجبور بشوند بخوابند، خرسندم. البته بهتر این بود که بشر کنار این همه قانون مندرآوردیِ اجتماعی-اخلاقی که برای خودش جفت و جور کرده است، قانون مدنی حق گمشدن موقت (و بلکم دائم) را هم اختراع میکرد. اصلا وصلش میکرد به یکی از فرامین لازمالاجرای خدا. مثلا « التخفّي وَاجِبٌ».
به امید روزی که وقتی یکی مثلا پرسید «ارسلان کو؟»، آن یکی دیگر جواب بدهد که «پیش پاتون رفت دو ساعت گم بشه. امری هست بگید، من در خدمتم.»
#فهیم_عطار
@fahimattar
حالا که این چهار خط را مینویسم به اندازه کل عریضههایی که ناصرالدینشاه در طول پنجاه سال پادشاهیاش پاسخ داد، من امروز ایمیل جواب دادهام. ساعت از ده شب گذشته و هنوز دوازده ایمیل خوانده نشده مثل دوازده میمون هار و گرسنهی پشت میلههای قفس به من خیره شدهاند و منتظرند تا موزشان را بهشان بدهم. اما کور خواندهاند. من جواب اینها را نمیدهم. چون شب دیر وقت است. چون میدانم که صاحب این عریضهها خوابند و آدم خواب، انتظار چندانی ندارد. اصلا همین است که من شبها را دوست دارم. چون آدمها میخوابند و دست از سر من برمیدارند. شب مخفیگاه من است.
کاش میشد آدم سهمیهی روزانهی مخفی شدن داشته باشد. مثلا یکی از حقوق مدنی انسان این باشد که روزی بتواند دو ساعت گم بشود و هیچ کس دنبالش نگردد. بیست سال پیش نیما مقدمِ الدنگ سرم کلاه گذاشت و پولهایم را خورد. این را هزار بار همینجا نوشتم که شاید بالاخره یکی او را بشناسد و خبر بدهد که کجاست و من بهش مژدگانی بدهم. که تا حالا آن یک نفر پیدا نشده است. اما حالا یک چیز دیگر میخواستم بگویم. خواستم بگویم وقتی که پولها را خورد، حس کردم رسیدهام به لبهی تاریک جهان. حوصلهی هیچ آدمی را نداشتم. نه حوصلهی راهکار، نه حوصله دلداری و نه حوصلهی دلقکبازی جهت تلطیف فضای سنگین دفتر کار. همین شد که میرفتم توی کمد دیواری اتاق کارم، درش را میبستم، روی کارتن خالی مانیتور الجی مینشستم و در تاریکی خیره میشدم به تاریکی. جواب هر کسی که صدایم میکرد را هم نمیدادم. چرا؟ گفتم که. چون حوصلهی هیچ کس را نداشتم. فقط آرزو میکردم که کاش یک گربهی خسته داشتم و میگذاشتم روی پایم و آرام دست میکشیدم روی کمرش. خوبی گربه همین است که خواستهی چندانی ندارد و حق مدنی انسان را برای گم شدن، به رسمیت میشناسد. البته بیشتر دوست داشتم آلکاپون میبودم و همانطور که گربه را نوازش میکردم به نوچههایم دستور میدادم تا مقدم را پیدا کنند، پولهایم را پس بگیرند و خودش را هم جر بدهند. که خب از این شرایط حتی گربهاش را هم نداشتم. اما در عوض آن کمد را داشتم که در آن مخفی بشوم. که اگر نداشتم احتمالا بابت آشفتگی فکر و خیالم، حتما یک نفر را از پنجرهی طبقهی سوم پرت میکردم توی خیابان ستارخان.
بگذریم. من از اینکه کائنات طوری سرهم شده که زمین به دور خودش بچرخد و اجازه بدهد تا چند ساعتی نور به نصف کرهی زمین نتابد و آدمها مجبور بشوند بخوابند، خرسندم. البته بهتر این بود که بشر کنار این همه قانون مندرآوردیِ اجتماعی-اخلاقی که برای خودش جفت و جور کرده است، قانون مدنی حق گمشدن موقت (و بلکم دائم) را هم اختراع میکرد. اصلا وصلش میکرد به یکی از فرامین لازمالاجرای خدا. مثلا « التخفّي وَاجِبٌ».
به امید روزی که وقتی یکی مثلا پرسید «ارسلان کو؟»، آن یکی دیگر جواب بدهد که «پیش پاتون رفت دو ساعت گم بشه. امری هست بگید، من در خدمتم.»
#فهیم_عطار
@fahimattar