🔻🔻
.
#بزرگترین_راز_پول
#قسمت_2
#دکترجو_وایتلی
مرد روی یک تکه مقوا نوشته بود "اگه بهم غذا بدین براتون کار میکنم". زنش هم کنارش بود و به ماشینهایی که پشت چراغ قرمز وایمیستادن نگاه میکرد. بچهشون هم که حدود دو سالش بود عروسکی رو که فقط یک دست داشت بغل کرده بود. همه این چیزها رو توی همون سی ثانیه ای که پشت چراغ بودم دیدم. خیلی دلم میخواست چند دلار بهشون بدم. ولی اگه این کار رو میکردم دیگه پولی برای خرید شیر و نون برام باقی نمیموند. چراغ که سبز شد یک دفعه دیگه بهشون نگاه کردم. هم احساس گناه کردم (که بهشون کمک نمیکنم) و هم ناراحت شدم (چون پول کافی نداشتم که به اونا هم بدم).
موقع رانندگی نتونستم از فکر اونا بیرون بیام. تا یکی دو کیلومتر فقط چشم های غمگین و بیروح اون مرد جوون و خانوادهاش رو میدیدم. دیگه نتونستم تحمل کنم. دردی رو که داشتن حس کردم و دیدم باید کاری براشون بکنم. این بود که دور زدم و برگشتم به همون جایی که اونا رو دیده بودم.
#ادامه_دارد...
@sandalidagh20
.
#بزرگترین_راز_پول
#قسمت_2
#دکترجو_وایتلی
مرد روی یک تکه مقوا نوشته بود "اگه بهم غذا بدین براتون کار میکنم". زنش هم کنارش بود و به ماشینهایی که پشت چراغ قرمز وایمیستادن نگاه میکرد. بچهشون هم که حدود دو سالش بود عروسکی رو که فقط یک دست داشت بغل کرده بود. همه این چیزها رو توی همون سی ثانیه ای که پشت چراغ بودم دیدم. خیلی دلم میخواست چند دلار بهشون بدم. ولی اگه این کار رو میکردم دیگه پولی برای خرید شیر و نون برام باقی نمیموند. چراغ که سبز شد یک دفعه دیگه بهشون نگاه کردم. هم احساس گناه کردم (که بهشون کمک نمیکنم) و هم ناراحت شدم (چون پول کافی نداشتم که به اونا هم بدم).
موقع رانندگی نتونستم از فکر اونا بیرون بیام. تا یکی دو کیلومتر فقط چشم های غمگین و بیروح اون مرد جوون و خانوادهاش رو میدیدم. دیگه نتونستم تحمل کنم. دردی رو که داشتن حس کردم و دیدم باید کاری براشون بکنم. این بود که دور زدم و برگشتم به همون جایی که اونا رو دیده بودم.
#ادامه_دارد...
@sandalidagh20