وقتی داشت با دست های زُمخت و کُلفت و درشتش پول میشُمارد تا 4 نخ بهمن کوچیکش رو حساب کنه دیدم که لاک قرمز زده. متوجه سنگینی لبخندی که تو دلم زدم شد و گفت: میبینی دختر داشتن چه عجیب و باحاله؟! دیشب قبل از مهمونی کلی اصرار کرد واسه من هم لاک قرمز بزنه و صبح که داشتم میآمدم سرکار خواب بود.
> یکی از خود شما
@Ruzmaregi
> یکی از خود شما
@Ruzmaregi