یک سری انسانها واقعا ترحم برانگیزن.
تو ازشون گذشتی، بیرونشون انداختی از زندگیت و یوهو یه چیز رندوم ازش میبینی و متوجه میشی همچنان انقدر بند به چیزهاست و انقدر خودش رو به مسخرهترین چیزها زنجیر کرده که دیگه خودش رو نمیتونی تشخیص بدی، انسان نیست، تودهی زنجیرهای درهم پیچیدهِ سیاه و رنجهای سیاهتره، اون لحظه ترحم و نه حتی غم و نه حتی حسرت و فقط و فقط ترحم سرتاپات رو فرا میگیره.
تو ازشون گذشتی، بیرونشون انداختی از زندگیت و یوهو یه چیز رندوم ازش میبینی و متوجه میشی همچنان انقدر بند به چیزهاست و انقدر خودش رو به مسخرهترین چیزها زنجیر کرده که دیگه خودش رو نمیتونی تشخیص بدی، انسان نیست، تودهی زنجیرهای درهم پیچیدهِ سیاه و رنجهای سیاهتره، اون لحظه ترحم و نه حتی غم و نه حتی حسرت و فقط و فقط ترحم سرتاپات رو فرا میگیره.