آبان سال نود خورشیدی بود و قرار بود مردم، اجرایی (پرفورمنس) ببینند از امیر مُعبِد، که به چیدمانها (اینستالیشن) و اجراهای منقلبکننده و هنر بدن (بادی آرت) شهرت داشت، ولی انتظار نداشتند او را با چشمبند بر سکوی سفید خونآلودی ببینند ایستاده بر یخی که دستگاهی آن را آب میکند، با چهار محافظ که اجازه نمیدهند کسی نزدیک شود و آمبولانسی منتظر، بیرون در «گالری محسن».
امیر مُعبِد نام این اجرای تعاملی را «کشتزار» گذاشته بود که تجربهای زنده بود از رویدادی تکاندهنده و غیرقابل پیشبینی. موضوع، بدن بود و مقاومت تا آخرین لحظه، تحمل رنج و درد و البته تجربه شخصی و جمعیِ خشونتی عادیسازیشده در جامعهای که طناب دار، شکستن گردن، خفهشدن و جاندادن با آن به اتفاقی روزمره تبدیل شده است.
کمی که گذشت جمعیت به فکر چاره افتاد. چند نفر به سمتش رفتند تا نجاتش دهند، اما مراقبها نگذاشتند. یکی فریاد زد: چه میخواهی بگویی؟ با ما حرف بزن.
چند نفر گریستند و داد زدند چطور کمک کنیم؟ یکی گفت: این اعدام است یا خودکشی؟ اگر اعدام است باید بگذاری، ما هم کاری بکنیم.
فریادها ادامه داشت که «تمامش کن» و یخ هر لحظه آب میشد و پاهای هنرمند سستتر و لرزانتر و خون بیشتر و طناب دور گردن تنگتر و نفسکشیدن سختتر و تماشاگران، مضطربتر و نگرانتر.
فریادها، اشکها و درخواستها برای پایان این اجرای طولانی فایده نداشت. هنرمند تنها با بدنش، شخصیترین داراییاش در شکنندهترین حالت ممکن، صحنهای را در محیط هنری در پایتخت ایران نمایش میداد که مردم در مقابلش اشک میریختند ولی همین صحنه بیرون از این محیط، پیش از اذان صبح، پذیرفته، قانونی، عادیشده و غیرقابل اعتراض به نظر میرسید.
این اجرا داشت، آدمها را خجالت میداد و مسئولیتپذیری انسانها را توی صورتشان میزد؛ بیاعتنایی، پذیرش ظلم و دستور بالاییها، مأمورم و معذورم محافظان، کنترل آدمها با تغییر مفهوم قتل قانونی و بیاعتنایی و تماشا یا تلاش و تکاپو برای تغییر را در مقابلشان میگذاشت.
اینها را با هنر میشد تا این حد بیپرده نشان داد که فقط وسیلهای برای تزیین خانه ثروتمندان نیست، بلکه سلاحیست برای نبرد. و با بدن میشد نمایش داد، همان ابزاری که حکومتها نمیتوانند از هنرمند بگیرند.
هنر بود که باعث شد تماشاگران، خود اجرایی چنین ترسناک را به پایان برساندند و مراقبان را به سرپیچی وادار کنند.
@Pure_Dudes
امیر مُعبِد نام این اجرای تعاملی را «کشتزار» گذاشته بود که تجربهای زنده بود از رویدادی تکاندهنده و غیرقابل پیشبینی. موضوع، بدن بود و مقاومت تا آخرین لحظه، تحمل رنج و درد و البته تجربه شخصی و جمعیِ خشونتی عادیسازیشده در جامعهای که طناب دار، شکستن گردن، خفهشدن و جاندادن با آن به اتفاقی روزمره تبدیل شده است.
کمی که گذشت جمعیت به فکر چاره افتاد. چند نفر به سمتش رفتند تا نجاتش دهند، اما مراقبها نگذاشتند. یکی فریاد زد: چه میخواهی بگویی؟ با ما حرف بزن.
چند نفر گریستند و داد زدند چطور کمک کنیم؟ یکی گفت: این اعدام است یا خودکشی؟ اگر اعدام است باید بگذاری، ما هم کاری بکنیم.
فریادها ادامه داشت که «تمامش کن» و یخ هر لحظه آب میشد و پاهای هنرمند سستتر و لرزانتر و خون بیشتر و طناب دور گردن تنگتر و نفسکشیدن سختتر و تماشاگران، مضطربتر و نگرانتر.
فریادها، اشکها و درخواستها برای پایان این اجرای طولانی فایده نداشت. هنرمند تنها با بدنش، شخصیترین داراییاش در شکنندهترین حالت ممکن، صحنهای را در محیط هنری در پایتخت ایران نمایش میداد که مردم در مقابلش اشک میریختند ولی همین صحنه بیرون از این محیط، پیش از اذان صبح، پذیرفته، قانونی، عادیشده و غیرقابل اعتراض به نظر میرسید.
این اجرا داشت، آدمها را خجالت میداد و مسئولیتپذیری انسانها را توی صورتشان میزد؛ بیاعتنایی، پذیرش ظلم و دستور بالاییها، مأمورم و معذورم محافظان، کنترل آدمها با تغییر مفهوم قتل قانونی و بیاعتنایی و تماشا یا تلاش و تکاپو برای تغییر را در مقابلشان میگذاشت.
اینها را با هنر میشد تا این حد بیپرده نشان داد که فقط وسیلهای برای تزیین خانه ثروتمندان نیست، بلکه سلاحیست برای نبرد. و با بدن میشد نمایش داد، همان ابزاری که حکومتها نمیتوانند از هنرمند بگیرند.
هنر بود که باعث شد تماشاگران، خود اجرایی چنین ترسناک را به پایان برساندند و مراقبان را به سرپیچی وادار کنند.
@Pure_Dudes