ما یک گروه دوست بودیم که هممون یک بچه داشتیم که همه هم از مهدکودک بچه ها با هم آشنا شده بودیم، چند سال بعد یکی یکی خانواده ها شروع کردن بچه دوم آوردن، یک شب مثل همه شب های دیگه که دور هم جمع بودیم و بچه ها طبق معمول شروع کردن بازی کردن، بعد هر کدوم یک طرفی بیهوش شدن افتادن و ما هم مشغول بازی و هررره و کررره تا ساعت ۴ صبح که کار همیشگیمون بود.
دیگه گفتیم طبق روال آقایون برن کله پاچه و هلیم بگیرن که قرار شد باشه واسه هفته دیگه و هر کی بچه اشو بلند کرد و خداحافظی کرد و رفت…
من هم طبق عادت که باید همه جا رو جمع کنم و برق بندازم که وقت صبح بیدار میشم خونه شکل اولش باشه رفتم سراغ نظافت که یکدفعه دیدم همسرم دووووییده میگه ای وااای آزی بدووو نسترن اون یکی بچه اشو جا گذاشته روی تخت ما😱
گفتم وا مگه میشه؟ رفتم تو اتاق دیدم بله دختر ۴۰ روزه دوستم روی تخت ما مثل فرشته خوابه که همون موقع شوهر نسترن در زد گفت ببخشید من پسرمونو بغل کردم فکر کردم نسترن اون یکی رو برداشته، میگه اون هنوز جدیده یادم میره🤦🏻♀️🤣🤣🤣
》Azadeh《
@OfficialPersianTwitter