اش را تجربه کردم حس میکردم که باقی زندگیام هم تاریکی است و من آفریده شدیم تا روزهائی بد را زندگی کنم.
کتابچه را سر جایش قرار دادم و دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی اصلاً خوابی نبود که سراغ منِ بیچاره بیاید تا چند ساعتی این دردها را فراموش کنم، نزدیک دیوانه شدن بودم یکبار بیحس و یکبار آنقدر دردمند که از فکر زیاد تا سرحد مرگ میرفتم.
طرف ساعت دیدم که تازه دوزاده شب بود چرا ساعتها نمیگذشت؟!
چرا همهچی با من مشکل پیدا کرده بود؟!
خودم را بغل کردم چون کسی را نداشتم که مرا بغل میکرد و برایم دلداری میداد و در گوشم هی تکرار میکرد که تنها نیستی.
بدترين درد دنیا تنها بودن است و یا هم تشنه محبت باشی زیادی سخت است وقتی پدر ات بالای سرت باشد ولی محبت خود را ازت دریغ کند.
آهسته از اتاق خارج شدم و رفتم روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم امشب ماه نبود، زندگی منم دقیقاً عین همین آسمان بود همانقدر تاریک و ماه زندگی منم نبود ماه من مرا تنها گذاشت و رفت، او رفت و با رفتنش منم نابود شدم او رفت و راحت شد اما من تا حال دارم عذاب میکشم این زندگی برای من مثل یک جهنم است جهنمی که دارم در آتش اش میسوزم.
طرف آسمان زُل زدم و گفتم: خدایا تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت ابراهیم در آتش صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت یعقوب صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت یوسف در چاه صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت آدم وقتی از بهشت رانده شد صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت یونس در شکم نهنگ صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت محمد صدا زد، خدایا تو را صدا میزنم که معبودی جز تو نیست، خدایا تمام مشکلات مرا حل کن.
خدایا به تو پناه میبرم، خدایا خستهام، خدایا تو کمکم کن و نگذار تا خسته تر شوم.
اشکهایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشمهایم کم کم بسته شد...
کتابچه را سر جایش قرار دادم و دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی اصلاً خوابی نبود که سراغ منِ بیچاره بیاید تا چند ساعتی این دردها را فراموش کنم، نزدیک دیوانه شدن بودم یکبار بیحس و یکبار آنقدر دردمند که از فکر زیاد تا سرحد مرگ میرفتم.
طرف ساعت دیدم که تازه دوزاده شب بود چرا ساعتها نمیگذشت؟!
چرا همهچی با من مشکل پیدا کرده بود؟!
خودم را بغل کردم چون کسی را نداشتم که مرا بغل میکرد و برایم دلداری میداد و در گوشم هی تکرار میکرد که تنها نیستی.
بدترين درد دنیا تنها بودن است و یا هم تشنه محبت باشی زیادی سخت است وقتی پدر ات بالای سرت باشد ولی محبت خود را ازت دریغ کند.
آهسته از اتاق خارج شدم و رفتم روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم امشب ماه نبود، زندگی منم دقیقاً عین همین آسمان بود همانقدر تاریک و ماه زندگی منم نبود ماه من مرا تنها گذاشت و رفت، او رفت و با رفتنش منم نابود شدم او رفت و راحت شد اما من تا حال دارم عذاب میکشم این زندگی برای من مثل یک جهنم است جهنمی که دارم در آتش اش میسوزم.
طرف آسمان زُل زدم و گفتم: خدایا تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت ابراهیم در آتش صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت یعقوب صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت یوسف در چاه صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت آدم وقتی از بهشت رانده شد صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت یونس در شکم نهنگ صدا زد، تو را به آن اسم صدا میزنم که حضرت محمد صدا زد، خدایا تو را صدا میزنم که معبودی جز تو نیست، خدایا تمام مشکلات مرا حل کن.
خدایا به تو پناه میبرم، خدایا خستهام، خدایا تو کمکم کن و نگذار تا خسته تر شوم.
اشکهایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشمهایم کم کم بسته شد...