طرفش دیدم و چیزی نگفتم موبایل مادرم را گرفتم و از اتاق خارج شدم و رفتم طرف بیرون از آنجا دور شدم میخواستم که بروم یکجایی دورتر از اینجا دور از این آدمها تمام شان خستهام کرده بودند دیگر تحمل شان را نداشتم قدم زدم رفتم دور شدم و دور نمیخواستم که او آدمها را بیبینم فقط و فقط میخواستم که تنها باشم به یک خلوت ضرورت داشتم ضرورت داشتم که برم به یکجایی که هيچکی نباشد فقط و فقط من باشم بعد آنقدر چیغ بکشم که نفسم بند بیاید.
به دور و برم دیدم که یک کوچه خرابه بود و هیچکی نبود شروع کردم به دویدن، دویدم و دویدم و از اول تمام روزهائی که به یادم میآمد را مرور کردم، اولین لت کردن از طرف پدرم، گریه هایی مادرم، رفتن به مکتب، نپوشیدن چادری، قصه هایی تلخ از زندگی مادرم، خواستگاری هایی پی در پی امیر، خبر شدن از درد بی درمان مادرم، و بعد از دست دادن یگانه تکیهگاهم...
آنقدر دویدم که دیگر حال نداشتم ایستاده شدم و بعد شروع کردم به آهسته قدم زدن تا که به سرک عمومی رسیدم.
راهم را کج کرده و طرف خانه حرکت کردم شاید بعد یک ساعتی به خانه رسیدم مستقیم طرف حمام رفتم. و حمام کردم بعد یکمی غذا خوردم به اتاق خود رفتم و کتابچهای خاطرات خود را گرفتم دوباره شروع کردن به خواندن تا آخرین صفحه خواندم بعد قلم را گرفتم و شروع کردم به نوشتن تمام روزهائی که گذشت از مرگ مادرم نوشتم از درد دوری مادرم نوشتم...
بعد تمام شدن به تمام نوشتههایم دیدم با نوشتن توانسته بودم که یکمی از دردهایم را کم کنم.
کتابچه را سرجایش قرار دادم و بعد سر جایم دراز کشیدم که به موبایل ام زنگ آمد به شماره ناشناس که میفهمیدم شهرام است دیدم یعنی از جان من چی میخواست که هی تماس میگرفت، خستهام میکرد.
همینطور موبایل در دستم بود که قطع شد نفسی راحتی کشیدم که دوباره تماس گرفت با اعصبانیت جواب دادم و گفتم: بفرمایین آقای شهرام.
بعد چند لحظه موبایل را قطع کرد متعجب طرف موبایل دیدم شانه بالا انداختم و موبایل را سر جایش قرار دادیم و دراز کشیدم به سقف خیره شدم جایی خالی مادرم آزاردهنده بود.
دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمیفهمیدم که مادرم را در کجا دفت کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.
به دور و برم دیدم که یک کوچه خرابه بود و هیچکی نبود شروع کردم به دویدن، دویدم و دویدم و از اول تمام روزهائی که به یادم میآمد را مرور کردم، اولین لت کردن از طرف پدرم، گریه هایی مادرم، رفتن به مکتب، نپوشیدن چادری، قصه هایی تلخ از زندگی مادرم، خواستگاری هایی پی در پی امیر، خبر شدن از درد بی درمان مادرم، و بعد از دست دادن یگانه تکیهگاهم...
آنقدر دویدم که دیگر حال نداشتم ایستاده شدم و بعد شروع کردم به آهسته قدم زدن تا که به سرک عمومی رسیدم.
راهم را کج کرده و طرف خانه حرکت کردم شاید بعد یک ساعتی به خانه رسیدم مستقیم طرف حمام رفتم. و حمام کردم بعد یکمی غذا خوردم به اتاق خود رفتم و کتابچهای خاطرات خود را گرفتم دوباره شروع کردن به خواندن تا آخرین صفحه خواندم بعد قلم را گرفتم و شروع کردم به نوشتن تمام روزهائی که گذشت از مرگ مادرم نوشتم از درد دوری مادرم نوشتم...
بعد تمام شدن به تمام نوشتههایم دیدم با نوشتن توانسته بودم که یکمی از دردهایم را کم کنم.
کتابچه را سرجایش قرار دادم و بعد سر جایم دراز کشیدم که به موبایل ام زنگ آمد به شماره ناشناس که میفهمیدم شهرام است دیدم یعنی از جان من چی میخواست که هی تماس میگرفت، خستهام میکرد.
همینطور موبایل در دستم بود که قطع شد نفسی راحتی کشیدم که دوباره تماس گرفت با اعصبانیت جواب دادم و گفتم: بفرمایین آقای شهرام.
بعد چند لحظه موبایل را قطع کرد متعجب طرف موبایل دیدم شانه بالا انداختم و موبایل را سر جایش قرار دادیم و دراز کشیدم به سقف خیره شدم جایی خالی مادرم آزاردهنده بود.
دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمیفهمیدم که مادرم را در کجا دفت کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.