#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_135
بعد از باز کردن دستبندهاشون نزدیک میز سرهنگ شدن و همراه با امضاء انگشت زدن. مهرداد خان با ابروهایی که فاصلهی کمی با هم داشتن و خطوط پیشونیش عمیقتر نشون داده شده بود، به مهران خیره شده بود؛ اما نگاه ذوق زدهی مهران سمت من بود. با اخمی نگاهم رو ازش گرفتم و به گل پیچکی که توی اتاق بود، دادم. از تیزی نگاه مهرداد خان معلوم بود که چهقدر از وضع پیش اومده ناراحت و عصبانیه. صدای سرگرد باعث شد که نگاهم رو از برگهای سبز رنگش بگیرم.
_ خب خانم پناهی، شما هم باید این قسمت رو امضاء کنید.
تکون محسوسی خوردم و این نشونهای از جا خوردنم بود. برای چی باید امضاء میکردم؟
_ من؟! برای چی؟!
برگه و خودکار رو روی میز نزدیک پدر گذاشت و جواب داد.
_ با توجه به تعهد دیاکو فتحی که نوشتن نمیخوان شما رو ببینن، شما هم باید به ما تعهد بدید.
لرزش خفیف دستم، بغض توی گلوم بزرگتر از همیشه شد و تپش قلبم بالا رفت. سوزشی رو توی چشمهام حس کردم. چرا نمیخواست من رو ببینه؟ مگه مهران چی بهش گفته بود؟! با مکث و پاهای لرزون حکم قتلم رو امضاء کردم. با گذاشتن خودکار روی برگهی تعهدنامه قطرهب اشک سمجی روی گونهام چکید. یعنی همه چی به این سادگی تموم شد؟! دلخوشیم فقط توی این چند روز بود؟! یعنی مطلقه بودنم باعث شد که دیاکو نخواد حتی یه نیم نگاه بهم بندازه؟ مسیح متوجهی حال بدم شد. نزدیک اومد، با اخم رو به سرگرد «با اجازه»ای گفت و من رو از اتاق خارج کرد. پشت سرمون پدر هم از اتاق خارج شد. با ناراحتی دستش رو دور شونهام انداخت و من رو به آغوش گرمش کشید که برام آرامش رو هدیه میداد. آخ پدر! کاش نبینی دختر ته تقاریت توی این دو سال چهقدر زجر کشید و دم نزد. دلم میخواست همین جا روی سرامیکهای راهرو بشینم و زار بزنم؛ اما اون وقت دیگه چی از من میموند؟ یه زن مطلقه که نابود شد یا شاید هم نابودش کردن. با راهنماییهای مسیح و پدر به طرف خروجی بانوان رفتم. بعد از گرفتن گوشیم و کارت شناساییم از ادارهی پلیس بیرون اومدم. مسیح روبهروی در ورودی خروجی خانمها منتظر من بود. با دیدنم به طرفم اومد.
_ آروم باش عزیزم. تموم شد، با پدرت صحبت کردم؛ قرار شد از اینجا بریم. دیگه نمیذارم هیچ کسی خواهرم رو اذیت کنه.
لحنش آرامشبخش بود، به قدری که میون اشکهام لبخند زدم. خیلی خوب بود که مسیح هست. داداش داشتن یه نعمته که من نداشتم؛ اما با بودن مسیح کنارم فهمیدم داداش داشتن چهقدر حس خوبیه که نمیتونم اون حس رو توی کلمات توصیف کنم.
«دیاکو»
سرم از درد داشت منفجر میشد. باور نمیکردم که مونیکا با من اینکار رو بکنه. چرا زودتر نگفت؟! چرا گذاشت کار به اینجا بکشه؟! چرا کاری کرد که من عاشقش بشم؟ تموم این چراها مغزم رو پر کرده بودن. جلوی در ادارهی پلیس مونیکا همراه با مسیح بود؛ انگار داشت گریه میکرد. اولش خواستم برم جلو؛ اما بابا با اخم و صدایی که هشدار ازش سرازیر بود، گفت:
_ وایسا! حق اعتراض نداری. چون خودت خواستی دیگه نبینیش. بذار زندگیش رو بکنه؛ البته اگه زندگیای براش گذاشته باشی با اون دعوای امروزت.
نگاهم فقط به مونیکا بود. دلم میگرفت وقتی میدیدم اینطور توی بغل مسیح هق هق میکنه. بابا بازوم رو گرفت و توی ماشین هولم داد. خودش هم کنارم نشست و به رانندهی شخصیش با لحنی دستوروار و اخم گفت:
_ حرکت کن.
چشمهام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای بابا رو شنیدم که گفت:
_ نوچ نوچ نوچ! صورتش رو. رسیدیم خونه روی کبودیهات یخ بذار، فردا پس فردا نگن پسر ارشد فتحی کتککاری میکنه.
پوفی کشیدم و با دستم چشمهام رو ماساژ دادم.
#part_135
بعد از باز کردن دستبندهاشون نزدیک میز سرهنگ شدن و همراه با امضاء انگشت زدن. مهرداد خان با ابروهایی که فاصلهی کمی با هم داشتن و خطوط پیشونیش عمیقتر نشون داده شده بود، به مهران خیره شده بود؛ اما نگاه ذوق زدهی مهران سمت من بود. با اخمی نگاهم رو ازش گرفتم و به گل پیچکی که توی اتاق بود، دادم. از تیزی نگاه مهرداد خان معلوم بود که چهقدر از وضع پیش اومده ناراحت و عصبانیه. صدای سرگرد باعث شد که نگاهم رو از برگهای سبز رنگش بگیرم.
_ خب خانم پناهی، شما هم باید این قسمت رو امضاء کنید.
تکون محسوسی خوردم و این نشونهای از جا خوردنم بود. برای چی باید امضاء میکردم؟
_ من؟! برای چی؟!
برگه و خودکار رو روی میز نزدیک پدر گذاشت و جواب داد.
_ با توجه به تعهد دیاکو فتحی که نوشتن نمیخوان شما رو ببینن، شما هم باید به ما تعهد بدید.
لرزش خفیف دستم، بغض توی گلوم بزرگتر از همیشه شد و تپش قلبم بالا رفت. سوزشی رو توی چشمهام حس کردم. چرا نمیخواست من رو ببینه؟ مگه مهران چی بهش گفته بود؟! با مکث و پاهای لرزون حکم قتلم رو امضاء کردم. با گذاشتن خودکار روی برگهی تعهدنامه قطرهب اشک سمجی روی گونهام چکید. یعنی همه چی به این سادگی تموم شد؟! دلخوشیم فقط توی این چند روز بود؟! یعنی مطلقه بودنم باعث شد که دیاکو نخواد حتی یه نیم نگاه بهم بندازه؟ مسیح متوجهی حال بدم شد. نزدیک اومد، با اخم رو به سرگرد «با اجازه»ای گفت و من رو از اتاق خارج کرد. پشت سرمون پدر هم از اتاق خارج شد. با ناراحتی دستش رو دور شونهام انداخت و من رو به آغوش گرمش کشید که برام آرامش رو هدیه میداد. آخ پدر! کاش نبینی دختر ته تقاریت توی این دو سال چهقدر زجر کشید و دم نزد. دلم میخواست همین جا روی سرامیکهای راهرو بشینم و زار بزنم؛ اما اون وقت دیگه چی از من میموند؟ یه زن مطلقه که نابود شد یا شاید هم نابودش کردن. با راهنماییهای مسیح و پدر به طرف خروجی بانوان رفتم. بعد از گرفتن گوشیم و کارت شناساییم از ادارهی پلیس بیرون اومدم. مسیح روبهروی در ورودی خروجی خانمها منتظر من بود. با دیدنم به طرفم اومد.
_ آروم باش عزیزم. تموم شد، با پدرت صحبت کردم؛ قرار شد از اینجا بریم. دیگه نمیذارم هیچ کسی خواهرم رو اذیت کنه.
لحنش آرامشبخش بود، به قدری که میون اشکهام لبخند زدم. خیلی خوب بود که مسیح هست. داداش داشتن یه نعمته که من نداشتم؛ اما با بودن مسیح کنارم فهمیدم داداش داشتن چهقدر حس خوبیه که نمیتونم اون حس رو توی کلمات توصیف کنم.
«دیاکو»
سرم از درد داشت منفجر میشد. باور نمیکردم که مونیکا با من اینکار رو بکنه. چرا زودتر نگفت؟! چرا گذاشت کار به اینجا بکشه؟! چرا کاری کرد که من عاشقش بشم؟ تموم این چراها مغزم رو پر کرده بودن. جلوی در ادارهی پلیس مونیکا همراه با مسیح بود؛ انگار داشت گریه میکرد. اولش خواستم برم جلو؛ اما بابا با اخم و صدایی که هشدار ازش سرازیر بود، گفت:
_ وایسا! حق اعتراض نداری. چون خودت خواستی دیگه نبینیش. بذار زندگیش رو بکنه؛ البته اگه زندگیای براش گذاشته باشی با اون دعوای امروزت.
نگاهم فقط به مونیکا بود. دلم میگرفت وقتی میدیدم اینطور توی بغل مسیح هق هق میکنه. بابا بازوم رو گرفت و توی ماشین هولم داد. خودش هم کنارم نشست و به رانندهی شخصیش با لحنی دستوروار و اخم گفت:
_ حرکت کن.
چشمهام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای بابا رو شنیدم که گفت:
_ نوچ نوچ نوچ! صورتش رو. رسیدیم خونه روی کبودیهات یخ بذار، فردا پس فردا نگن پسر ارشد فتحی کتککاری میکنه.
پوفی کشیدم و با دستم چشمهام رو ماساژ دادم.