اخیرا دلم بیشتر از هروقتی میگیره، دلیل بودنم رو نمیدونم و احساس بیقراری هر لحظه سراغم میاد. اکثر مواقع یاد گذشته میافتم و به این فکر میکنم که دیگه هیچوقت شاید نتونم مثل قبلا حتی با خیال راحت غمگین باشم چه برسه به شادی و این حس رو حتی بین صحبتهای بچهها هم به شدت حس میکنم. هرچقدر فکر میکنم و میگردم دلیلی نمیبینم که بعد ۳۰ سالگی رو ببینم. برام سخته به تنهایی اعتراف کنم اما تنهایی بالاخره داره زورش بهم میرسه و کم کم باورم میشه که شاید بیمصرفترین آدم این حوالی منم که به راحتی فراموش یا دور انداخته میشه. دیگه موجی که ناراحتی رو میکوبه توی صورتت مخصوص ساعت آخر شب نیست و هر وقتی که بتونه بهم سر میزنه و اضافه کاری هم از خداشه. از هوای روشن هرروز بیشتر متنفر میشم و دنبال ساعتهای بدون آفتاب میگردم تا بتونم بدون مزاحمت اضافه برم بیرون. همیشه حس میکنم کلی حرف نگفته دارم اما نه توان گفتن دارم نه میتونم اینهمه فکر رو جوری بچینم که منظور توی ذهنم رو برسونه پس در نتیجه حرف نمیزنم. چند روز یک بار بین اُوِرشِیر و هیچ حرفی نزدن و ناپدید شدن سوییچ میشم و در نهایت خودم رو مستحق این شکلی بودن نمیبینم اما میترسم که عوض بشم و من جدید دیگه بدون این چیزها من نباشه.