@HavalI_behesht12
🍀
#قلم_نوشت
🖊
نمی دانم تابحال تجربه ی بالا رفتن از درخت را داشته اید یا نه ؟
برای من همیشه نوعی چالشِ همراه با تفنن بوده. یک درخت توتِ تنومندِ کهنسالی توویه باغچه ی خانه ی ما هست که من همیشه یک جورِ خیلی خاصی دوستش داشته ام.
یک دوست داشتنِ عمیقِ توأم با احترام لذا ابداً ضربه زدن به شاخه هایش برای تکاندن توت را نمی پسندم چرا که حس می کنم بدجوری به مردِ کهنسالِ شگفت انگیزِ من بی احترامی می شود.
حتّی گاهی با آب و جارو صفایی به سر و صورتش میدهم. می دانید؟ اینطور مواقع یاد روزهایی می افتم که بابا می خواست صورتش را اصلاح کند و من اصرار داشتم هر طور شده من اینکار را انجام دهم و اویِ مهربان من با همه ی جدیت و اقتداری که داشت همیشه تسلیم این خواسته ی کودکِ سمجِ خامِ بی تجربه میشد و من بی هیچ اغراقی یکی از به یادماندنی ترین لحظات را تجربه می کردم.
🌳این آقای خاصِ من از آن دوست های اصیل، اَمن، آرام و بسیار مورد اعتماد است آنقدر که می توانی ساعت ها بی هیچ دغدغه و اضطرابی سرت را بگذاری روی پایش و بلند بلند کتاب بخوانی و او همینطور که در سکوتی دلچسب همه ی حواسش را داده به تو گاهی به آرامی جعد موهایت را می کشد و با چندتا از پیچ های امین الدوله ی معطر آنها را زینت میدهد.
به یاد دارم روزهایی را که رنجیده بودم یا پس از شیطنت و بد عهدی که می دانستم در پیِ آن بی گمان تنبیهی هست به آغوش مطمئن او پناه می بردم حتّی وقتی در نوجوانی با هزار ترس و اضطراب برای نخستین بار می خواستم سیگار بکشم می دانستم هیچ کس اَمن تر از او نیست آنقدر که فیلترش را هم دادم جایی پنهان کند که هیچ وقت چشم بنی بشری به آن بازمانده ی خطا نیفتد.
بس که خواستنی است دلم می خواهد به او اجازه دهم گاهی به محکمی هرچه تمام تر بغلم کند،آخر از آن آغوش هایی است که در آن گم می شوی
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان خودم هم خیلی وقت ها دلم خواهد بغلش کنم منتهی نمی دانم چرا همیشه اسیرِ یک جور رودربایستی هستم !
امّا، ما یک درخت خرمالو هم داریم با نارنجی پوش هایی که بدجوری دلبری می کنند و شاخه هایی به غایت تُرد و شکننده که هر عقل سلیمی می داند اعتماد کردن به آن از یک جایی به بعد عینِ خطاست منتهی من گاهی دچار همان حماقت هایی می شوم که نباید! بین خودمان باشد همین پاییزی که گذشت خبطی کردم و برای چیدن خرمالوها رفتم بالای درخت، چشمتان روز بد نبیند از یک حدی بالا رفتن همانا و یکهو کفِ زمین پخش شدن و یک هفته بلکه هم بیشتر از شدت کشیدگی و کوفتگی خانه نشین شدن همانا.
امّا به جان شما که نباشد به جان خودم از چندین نفری که به عیادت من آمدند حتّی یک نفر هم نگفت: " آخر نادان! آدم به این شاخه های نامطمئن تا این حد اطمینان می کند ! " امّا در عوض تا دلتان بخواهد برایم داستان های مختلفی از کسانی که بالای درخت رفته بودند و الان در قید حیات نبودند یا حداقل ماه ها گرفتار بیمارستان و دوا و دکتر بودند تعریف کردند. خلاصه آنقدر گفتند و گفتند که من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، چون فقط دچار کوفتگی و کشیدگی شده بودم .
بهرحال الان مانده ام که این چه عادتی ست که هربلایی سرمان می آید یک نگاهِ کوتاهی به خودمان نمی کنیم ! به جای آنکه دنبال دلیل آن بگردیم و بفهمیم که چرا این اتفاق ناخوشایند برای ما افتاده،یک گوشه می نشینیم و مدام تکرار می کنیم که تقدیر ما این بوده و حتماً اتفاق بدتری در راه بوده و خدا را شکر که به همین ختم شد!
البته خدا را شکر،
امّا چرا یک لحظه فکر نمی کنیم که شاید این اتفاق در اثر بی ملاحظگی خودمان اتفاق افتاده است ؟ در عوض مدام فکر می کنیم تمام بدبختی های دنیا را فقط برای ما ساخته اند و قرار است یک به یک برایمان اتفاق بیفتد. ضمناً خیلی اوقات با گفتن این که مشیت الهی بود، اشتباهات خودمان را توجیه می کنیم.
راستی، همین الان یاد #دیالوگ فیلمی افتادم که می گفت:
" + میشه بر درد غلبه کرد ؟
ـــ آره، یه بار مارتین دندون درد داشت، اتو رو زد به برق و صبر کرد،بعد اتوی داغ رو گذاشت روی شونش، دندون دردش رو فراموش کرد . "☘️
#هیوا
Ⓜ️
@HavalI_behesht12
🍀
#قلم_نوشت
🖊
نمی دانم تابحال تجربه ی بالا رفتن از درخت را داشته اید یا نه ؟
برای من همیشه نوعی چالشِ همراه با تفنن بوده. یک درخت توتِ تنومندِ کهنسالی توویه باغچه ی خانه ی ما هست که من همیشه یک جورِ خیلی خاصی دوستش داشته ام.
یک دوست داشتنِ عمیقِ توأم با احترام لذا ابداً ضربه زدن به شاخه هایش برای تکاندن توت را نمی پسندم چرا که حس می کنم بدجوری به مردِ کهنسالِ شگفت انگیزِ من بی احترامی می شود.
حتّی گاهی با آب و جارو صفایی به سر و صورتش میدهم. می دانید؟ اینطور مواقع یاد روزهایی می افتم که بابا می خواست صورتش را اصلاح کند و من اصرار داشتم هر طور شده من اینکار را انجام دهم و اویِ مهربان من با همه ی جدیت و اقتداری که داشت همیشه تسلیم این خواسته ی کودکِ سمجِ خامِ بی تجربه میشد و من بی هیچ اغراقی یکی از به یادماندنی ترین لحظات را تجربه می کردم.
🌳این آقای خاصِ من از آن دوست های اصیل، اَمن، آرام و بسیار مورد اعتماد است آنقدر که می توانی ساعت ها بی هیچ دغدغه و اضطرابی سرت را بگذاری روی پایش و بلند بلند کتاب بخوانی و او همینطور که در سکوتی دلچسب همه ی حواسش را داده به تو گاهی به آرامی جعد موهایت را می کشد و با چندتا از پیچ های امین الدوله ی معطر آنها را زینت میدهد.
به یاد دارم روزهایی را که رنجیده بودم یا پس از شیطنت و بد عهدی که می دانستم در پیِ آن بی گمان تنبیهی هست به آغوش مطمئن او پناه می بردم حتّی وقتی در نوجوانی با هزار ترس و اضطراب برای نخستین بار می خواستم سیگار بکشم می دانستم هیچ کس اَمن تر از او نیست آنقدر که فیلترش را هم دادم جایی پنهان کند که هیچ وقت چشم بنی بشری به آن بازمانده ی خطا نیفتد.
بس که خواستنی است دلم می خواهد به او اجازه دهم گاهی به محکمی هرچه تمام تر بغلم کند،آخر از آن آغوش هایی است که در آن گم می شوی
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان خودم هم خیلی وقت ها دلم خواهد بغلش کنم منتهی نمی دانم چرا همیشه اسیرِ یک جور رودربایستی هستم !
امّا، ما یک درخت خرمالو هم داریم با نارنجی پوش هایی که بدجوری دلبری می کنند و شاخه هایی به غایت تُرد و شکننده که هر عقل سلیمی می داند اعتماد کردن به آن از یک جایی به بعد عینِ خطاست منتهی من گاهی دچار همان حماقت هایی می شوم که نباید! بین خودمان باشد همین پاییزی که گذشت خبطی کردم و برای چیدن خرمالوها رفتم بالای درخت، چشمتان روز بد نبیند از یک حدی بالا رفتن همانا و یکهو کفِ زمین پخش شدن و یک هفته بلکه هم بیشتر از شدت کشیدگی و کوفتگی خانه نشین شدن همانا.
امّا به جان شما که نباشد به جان خودم از چندین نفری که به عیادت من آمدند حتّی یک نفر هم نگفت: " آخر نادان! آدم به این شاخه های نامطمئن تا این حد اطمینان می کند ! " امّا در عوض تا دلتان بخواهد برایم داستان های مختلفی از کسانی که بالای درخت رفته بودند و الان در قید حیات نبودند یا حداقل ماه ها گرفتار بیمارستان و دوا و دکتر بودند تعریف کردند. خلاصه آنقدر گفتند و گفتند که من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، چون فقط دچار کوفتگی و کشیدگی شده بودم .
بهرحال الان مانده ام که این چه عادتی ست که هربلایی سرمان می آید یک نگاهِ کوتاهی به خودمان نمی کنیم ! به جای آنکه دنبال دلیل آن بگردیم و بفهمیم که چرا این اتفاق ناخوشایند برای ما افتاده،یک گوشه می نشینیم و مدام تکرار می کنیم که تقدیر ما این بوده و حتماً اتفاق بدتری در راه بوده و خدا را شکر که به همین ختم شد!
البته خدا را شکر،
امّا چرا یک لحظه فکر نمی کنیم که شاید این اتفاق در اثر بی ملاحظگی خودمان اتفاق افتاده است ؟ در عوض مدام فکر می کنیم تمام بدبختی های دنیا را فقط برای ما ساخته اند و قرار است یک به یک برایمان اتفاق بیفتد. ضمناً خیلی اوقات با گفتن این که مشیت الهی بود، اشتباهات خودمان را توجیه می کنیم.
راستی، همین الان یاد #دیالوگ فیلمی افتادم که می گفت:
" + میشه بر درد غلبه کرد ؟
ـــ آره، یه بار مارتین دندون درد داشت، اتو رو زد به برق و صبر کرد،بعد اتوی داغ رو گذاشت روی شونش، دندون دردش رو فراموش کرد . "☘️
#هیوا
Ⓜ️
@HavalI_behesht12