سلام خانوم عراقی عزیز خسته نباشید من چند بار پیام دادم خدمتتون ولی متاسفانه جوابی دریافت نکردم اگه لطف کنین جوابگو بدین خیلی ممنون میشم
دختری هستم ۲۰ ساله دو سال پیش یه نامزدی داشتم که انتخاب اشتباهی بود و بخاطر اینکه طرف مقابلم آدم دروغگو و دهن بینی بودو مشروب میخورد و من اینو هیچوقت نمیدونستم و همینطور هیچوقت هس نکردم دوستم داره بعد ۶ ماه نامزدی طلاق گرفتم الان که گذشته خیلی حس بدی دارم خانوادم پشتم بودن تو قضیه طلاق پدرم اصلا ب روم نمیاره و میگه درستو بخون ولی مادرم هر وقت که گوشی دستم میگیرم و با دوتا از دوستام چت میکنم یا رمان میخونم شروع میکنه ب نیشو کنایه زدن که تو هیچوقت درست نمیشی از زندگیت عبرت نمیگیری من خودم متوجه زندگی داغون هستم خودم میدونم با یه انتخاب اشتباه تو محیط بسته ای که من دارم توش زندگی میکنم هیچوقت دیگه نمیتونم ب ازدواج فکر کنم اگرم فکر کنم باید با یه آدم شاید ۲۰ سال از خودم بزرگتر باید ازدواج کنم ولی سعی میکنم بزنم ب در بیخیالی خودمو شاد نشون بدم رمانای هرچند چرت بخونم که یادم بره زندگیم چیشد من دارم سعی ب فراموشی میکنم وبی هر چند وقت یه بار یادم میارن که من حق زندگی ندارم خیلی خانواده سردو دور از همی دارم ب طوری که اصلا هیچوقت نمیتونم ب اینکه با مادرم یا خواهرم دردو دل کنمو اونا منو متهم نکنن فکر کنم خیلی محدودم میکردنو میکنن جوری که انقد محدود بودم وقتی یه آدم که اصلا آدم زندگی من نبود اومد خاستگاریم فک کردم میتونم با اون آزاد باشم از قفس دربیام ولی دیدم اون قفس تنگ تریه حس میکنم هیچوقت کسیو نخواهم داشت که واقعا دوستم داشته باشه حس میکنم برا هیشکی مهم نیستم حس خیلی بده تنهایی دارم
اگه کمکم کنین خیلی ممنونتون میشم خیلی حس بدی دارم 😔😔😔
دختری هستم ۲۰ ساله دو سال پیش یه نامزدی داشتم که انتخاب اشتباهی بود و بخاطر اینکه طرف مقابلم آدم دروغگو و دهن بینی بودو مشروب میخورد و من اینو هیچوقت نمیدونستم و همینطور هیچوقت هس نکردم دوستم داره بعد ۶ ماه نامزدی طلاق گرفتم الان که گذشته خیلی حس بدی دارم خانوادم پشتم بودن تو قضیه طلاق پدرم اصلا ب روم نمیاره و میگه درستو بخون ولی مادرم هر وقت که گوشی دستم میگیرم و با دوتا از دوستام چت میکنم یا رمان میخونم شروع میکنه ب نیشو کنایه زدن که تو هیچوقت درست نمیشی از زندگیت عبرت نمیگیری من خودم متوجه زندگی داغون هستم خودم میدونم با یه انتخاب اشتباه تو محیط بسته ای که من دارم توش زندگی میکنم هیچوقت دیگه نمیتونم ب ازدواج فکر کنم اگرم فکر کنم باید با یه آدم شاید ۲۰ سال از خودم بزرگتر باید ازدواج کنم ولی سعی میکنم بزنم ب در بیخیالی خودمو شاد نشون بدم رمانای هرچند چرت بخونم که یادم بره زندگیم چیشد من دارم سعی ب فراموشی میکنم وبی هر چند وقت یه بار یادم میارن که من حق زندگی ندارم خیلی خانواده سردو دور از همی دارم ب طوری که اصلا هیچوقت نمیتونم ب اینکه با مادرم یا خواهرم دردو دل کنمو اونا منو متهم نکنن فکر کنم خیلی محدودم میکردنو میکنن جوری که انقد محدود بودم وقتی یه آدم که اصلا آدم زندگی من نبود اومد خاستگاریم فک کردم میتونم با اون آزاد باشم از قفس دربیام ولی دیدم اون قفس تنگ تریه حس میکنم هیچوقت کسیو نخواهم داشت که واقعا دوستم داشته باشه حس میکنم برا هیشکی مهم نیستم حس خیلی بده تنهایی دارم
اگه کمکم کنین خیلی ممنونتون میشم خیلی حس بدی دارم 😔😔😔