388
لبخندی زد .
سمت من آمد ودستش را از هردوطرف باز کرد .
پناه بردن به آغوش او، در آن لحظه، یعنی بخشیدن اووتمام گذشتمون !!
نگاهم باتردید در قامت مردانه ش چرخید .
صدای ارام سایه در گوشمپیچید
_حسام بی نهایت دوستت داره
به خودت وحسام یک فرصت دوباره بده
با شنیدن این جمله قوت قلب گرفتم .
هرچند که خودم می دونستم حسام دوسم داره .
از روی کاناپه بلند شدم ومانند بچه ای به آغوشش پناه بردم .
دست حسام دور کمرم حلقه شد و من رو مثل جان شیرین به خودش فشار داد .
نگاه حسام درخشید و سایه خدارو شکری زیر گفت ولبخندی زد .
واین یعنی پایان ..
پایان جنگبینمون ..
پایان جدایی و شروع دوباره ..
شروع باهمبودنمون ..
قلبم از خوشحالی وهیجان لرزید .
مهمنبود حسام بامن و دل من چه کرده بود .
مهم آن بود که من این مرد مغرور وجذاب رو بی نهایت دوست داشتم ودلم می خواست مادام که نفس می کشم کنار اون زندگی کنم .
سایه از روی مبل بلند شد و از کتابخانه خارج شد ودر رو پشت سر خودش بست .
انگار هردومون منتظر همین فرصت بودیم که فاصله ی سرمون از هم کم شد ولبامون بهم چسبید .
لب هردومون حریصانه و با ولع بوسیده می شد .
انگار که شیرینی اشتی کردنمون بود .
گوشه ی لبم رو محکم بوسید وکنار گوشم زمزمه کرد
_ دوستت دارم الاله !
لبش رو میکی زدم که صدای بمش دوباره تو گوشم پیچید .
قول می دم همه چیز رو جبران کنم الاله
ناخواسته باشنیدن این جمله ، اشک مثل سیل از گونه هام سرازیر شده بود .
لب حسام طعم شوریش رو احساس کرد که لب خودش رو جدا کرد و سرش رو بلند کرد .
لبخندی زد .
سمت من آمد ودستش را از هردوطرف باز کرد .
پناه بردن به آغوش او، در آن لحظه، یعنی بخشیدن اووتمام گذشتمون !!
نگاهم باتردید در قامت مردانه ش چرخید .
صدای ارام سایه در گوشمپیچید
_حسام بی نهایت دوستت داره
به خودت وحسام یک فرصت دوباره بده
با شنیدن این جمله قوت قلب گرفتم .
هرچند که خودم می دونستم حسام دوسم داره .
از روی کاناپه بلند شدم ومانند بچه ای به آغوشش پناه بردم .
دست حسام دور کمرم حلقه شد و من رو مثل جان شیرین به خودش فشار داد .
نگاه حسام درخشید و سایه خدارو شکری زیر گفت ولبخندی زد .
واین یعنی پایان ..
پایان جنگبینمون ..
پایان جدایی و شروع دوباره ..
شروع باهمبودنمون ..
قلبم از خوشحالی وهیجان لرزید .
مهمنبود حسام بامن و دل من چه کرده بود .
مهم آن بود که من این مرد مغرور وجذاب رو بی نهایت دوست داشتم ودلم می خواست مادام که نفس می کشم کنار اون زندگی کنم .
سایه از روی مبل بلند شد و از کتابخانه خارج شد ودر رو پشت سر خودش بست .
انگار هردومون منتظر همین فرصت بودیم که فاصله ی سرمون از هم کم شد ولبامون بهم چسبید .
لب هردومون حریصانه و با ولع بوسیده می شد .
انگار که شیرینی اشتی کردنمون بود .
گوشه ی لبم رو محکم بوسید وکنار گوشم زمزمه کرد
_ دوستت دارم الاله !
لبش رو میکی زدم که صدای بمش دوباره تو گوشم پیچید .
قول می دم همه چیز رو جبران کنم الاله
ناخواسته باشنیدن این جمله ، اشک مثل سیل از گونه هام سرازیر شده بود .
لب حسام طعم شوریش رو احساس کرد که لب خودش رو جدا کرد و سرش رو بلند کرد .