#قسمت_پانزدهم
دو منظره ی به شدت متفاوت که هر کدومش زیبایی های مخصوص خودش رو داره !
گویی رو در روی یگدیگر قرار گرفته اند تا خاص بودنشان رو به رخ هم بکشند ...
انتخاب سخت شده و نمیدونم به کدوم سمت برم ؟ به سمت دریاچه ی آبی؟ یا اون جنگل سرسبز کوچک؟؟!
لزرش گوشیِ در جیبم اجازه ی انتخاب نمیدهد
با دیدن اسم اشکان بر روی صفحه ی موبایل تماسو برقرار میکنم ، بعد از آن شب که فشار روحی و روانی و همچنین سختگیری کیخسرو باعث شد بهش پیشنهاد بیشرمانه ای بدم و اونو در عمل انجام شده قرار بدم خیلی وقته میگذره، تنها رابطه ای که بعدش پشیمونی به سراغم اومد و تصمیم گرفتم باهاش کاملا رسمی و جدی رفتار کنم تا فکر و خیالاتی به سرش نزنه
_وقت بخیر، اتفاقی افتاده که زنگ زدی؟
(با لحن مرموزانه):_ خیلی وقته صداتو نشنیدم...
با صدای شخص آشنای دیگر سر جام خشک میشم و با ناباوری لب میزنم :_ جلال...؟!!
_البته...فکر کنم از کم سعادتیِ ماست ...
(با خشم بیدار شده و نفسهای بریده ):_ از کم سعادتی تو نیست ، از بدشانسیه منه ! چیشده یاد من افتادی ؟ اصلا...اصلا گوشیِ اشکان دست تو چیکار میکنه؟
صدای قهقه اش قطع نمیشه...
_حررف بزن عوضی ...
_گفتنیا رو باید حضوری بگم ... خوب گوشاتو وا کن اگه تا بیست دقیقه ی دیگه خودتو نرسونی قول نمیدم مغز متفکر و لیدر گروهتو سالم ببینی ...
تماس رو قطع میکند
با عجله به سمت اتاق میرم و با همون سرعت لباسهامو عوض میکنم
قبل از ترک خونه چشمم به آینه ی بزرگ کنار جا کفشی میوفته ،این زن بسیار رنگ پریده در آینه رو نمیشناسم ! وقتی ندارم که به پروانه زنگ بزنم تا مثل همیشه به چهره ی سردم رنگ ببخشه ...نفس عمیقی میکشم ،سوئیچ ماشین کامرانو به امانت از روی میز برمیدارم و از خونه بیرون میزنم
در حالیکه پام روی پدال گازه به این فکر میکنم چرا جلال بعد از اون همه قضایا و درگیری و تهدیدایی که از سوی کیخسرو شد بازم برگشته؟ مگه کیخسرو بخاطر شرف و آبروش دهن جلالو با پولای کلان نبسته بود؟!
تا جایی که اشکان بهم خبر رسونده بود اون الان باید دبی باشه !
وقتی به سالن تمرینات گروه میرسم با گذاشتن یکدفعگی پام روی ترمز ، از اصطحکاک لاستیک ماشین با آسفالت زمین صدای گوش خراشی ایجاد میشه
بسرعت برق از ماشین پیاده میشم
وارد سوله ی نیمه تاریک میشم
دری که توسط من باز شده بود از بیرون بسته و قفل میشه !
از ترس و اضطراب قلبم محکم به قفسه ی سینه م میکوبه و قدرت تصمیم گیریم صفر شده
با نگرانی چشم میچرخونم و پاهای لرزونمو به جلو حرکت میدم
_اشکان ...اینجایی؟؟
صدای نامفهومی رو از پشت سرم میشنوم به سمت صدا برمیگردم ،با دیدن اشکان که به ستون بسته شده و چسب پهنی که بر روی دهنش بود و خونی که از سرش ریخته میشد جیغ خفه ای میکشم و دستمو رو دهنم میزارم
جلال:_ مشتاق دیدار...
با ترس بهش نگاه میکنم دقیق مثل قبل خوش پوش و خوش تیپ جلوم قرار گرفته حتی اندامش ورزیده تر از گذشته شده !
اول باید بدونم دردش چیه تا براش نسخه بپیچم، پس با صدایی مخلوط از ترس و خشم میگم:_ چیشده که برگشتی؟ اگه پولایی که کیخسرو داده بود تموم شده خب میگفتی برات حواله میکردم ... لازم نبود این همه راهو بیای...
جلال(خونسرد):_ من پول نمیخوام ... فقط اومدم تا جون یه آشغالی رو بگیرم ...
با تمام قدرت هلم میده و به دیوار برخورد میکنم از درد صورتم جمع میشه
(به سمت اشکان اشاره میکنم):_ باشه ... هرچی تو بگی...هرچی تو بخوای...فقط قبلش بزار اون بره ،زن و بچه داره ...
جلال(با دندون هایی که روی هم میفشاره):_ این حرومزاده رو مامور کرده بودی که آمار بهت بده...اونم آمار من؟؟ هاااان؟
احساس میکردم همه چیز برای همه کس رو شده آخه چجوری فهمیده بود ؟ یعنی اینقدر ضایع و پیش پا افتاده عمل کرده بودم که متوجه جاسوسی من شده بود؟
با پوزخند و اروم اروم به سمتم میاد و ناجوانمردانه تو گوشم میزنه که باعث میشه گوشم سوت بکشه و چشمام سیاهی بره
ناگهان چاقویی رو از جیب شلوارش در میاره و میزاره روی شاهرگ گردنم!
(این دفعه با عصبانیت آشکار):_ مگه نگفتی هیچوقت ازدواج نمیکنی؟ پس چرا زدی زیرش؟
با کفش پاشنه بلندم روی پاش میکوبم اما دردش نمیاد و ذره ای تکون نمیخوره فقط باعث میشه چاقو بیشتر روی گردنم فشار داده بشه!
_ هرچی بیشتر دست و پا بزنی مطمئن باش مرگتم دردناک تره ...
دو منظره ی به شدت متفاوت که هر کدومش زیبایی های مخصوص خودش رو داره !
گویی رو در روی یگدیگر قرار گرفته اند تا خاص بودنشان رو به رخ هم بکشند ...
انتخاب سخت شده و نمیدونم به کدوم سمت برم ؟ به سمت دریاچه ی آبی؟ یا اون جنگل سرسبز کوچک؟؟!
لزرش گوشیِ در جیبم اجازه ی انتخاب نمیدهد
با دیدن اسم اشکان بر روی صفحه ی موبایل تماسو برقرار میکنم ، بعد از آن شب که فشار روحی و روانی و همچنین سختگیری کیخسرو باعث شد بهش پیشنهاد بیشرمانه ای بدم و اونو در عمل انجام شده قرار بدم خیلی وقته میگذره، تنها رابطه ای که بعدش پشیمونی به سراغم اومد و تصمیم گرفتم باهاش کاملا رسمی و جدی رفتار کنم تا فکر و خیالاتی به سرش نزنه
_وقت بخیر، اتفاقی افتاده که زنگ زدی؟
(با لحن مرموزانه):_ خیلی وقته صداتو نشنیدم...
با صدای شخص آشنای دیگر سر جام خشک میشم و با ناباوری لب میزنم :_ جلال...؟!!
_البته...فکر کنم از کم سعادتیِ ماست ...
(با خشم بیدار شده و نفسهای بریده ):_ از کم سعادتی تو نیست ، از بدشانسیه منه ! چیشده یاد من افتادی ؟ اصلا...اصلا گوشیِ اشکان دست تو چیکار میکنه؟
صدای قهقه اش قطع نمیشه...
_حررف بزن عوضی ...
_گفتنیا رو باید حضوری بگم ... خوب گوشاتو وا کن اگه تا بیست دقیقه ی دیگه خودتو نرسونی قول نمیدم مغز متفکر و لیدر گروهتو سالم ببینی ...
تماس رو قطع میکند
با عجله به سمت اتاق میرم و با همون سرعت لباسهامو عوض میکنم
قبل از ترک خونه چشمم به آینه ی بزرگ کنار جا کفشی میوفته ،این زن بسیار رنگ پریده در آینه رو نمیشناسم ! وقتی ندارم که به پروانه زنگ بزنم تا مثل همیشه به چهره ی سردم رنگ ببخشه ...نفس عمیقی میکشم ،سوئیچ ماشین کامرانو به امانت از روی میز برمیدارم و از خونه بیرون میزنم
در حالیکه پام روی پدال گازه به این فکر میکنم چرا جلال بعد از اون همه قضایا و درگیری و تهدیدایی که از سوی کیخسرو شد بازم برگشته؟ مگه کیخسرو بخاطر شرف و آبروش دهن جلالو با پولای کلان نبسته بود؟!
تا جایی که اشکان بهم خبر رسونده بود اون الان باید دبی باشه !
وقتی به سالن تمرینات گروه میرسم با گذاشتن یکدفعگی پام روی ترمز ، از اصطحکاک لاستیک ماشین با آسفالت زمین صدای گوش خراشی ایجاد میشه
بسرعت برق از ماشین پیاده میشم
وارد سوله ی نیمه تاریک میشم
دری که توسط من باز شده بود از بیرون بسته و قفل میشه !
از ترس و اضطراب قلبم محکم به قفسه ی سینه م میکوبه و قدرت تصمیم گیریم صفر شده
با نگرانی چشم میچرخونم و پاهای لرزونمو به جلو حرکت میدم
_اشکان ...اینجایی؟؟
صدای نامفهومی رو از پشت سرم میشنوم به سمت صدا برمیگردم ،با دیدن اشکان که به ستون بسته شده و چسب پهنی که بر روی دهنش بود و خونی که از سرش ریخته میشد جیغ خفه ای میکشم و دستمو رو دهنم میزارم
جلال:_ مشتاق دیدار...
با ترس بهش نگاه میکنم دقیق مثل قبل خوش پوش و خوش تیپ جلوم قرار گرفته حتی اندامش ورزیده تر از گذشته شده !
اول باید بدونم دردش چیه تا براش نسخه بپیچم، پس با صدایی مخلوط از ترس و خشم میگم:_ چیشده که برگشتی؟ اگه پولایی که کیخسرو داده بود تموم شده خب میگفتی برات حواله میکردم ... لازم نبود این همه راهو بیای...
جلال(خونسرد):_ من پول نمیخوام ... فقط اومدم تا جون یه آشغالی رو بگیرم ...
با تمام قدرت هلم میده و به دیوار برخورد میکنم از درد صورتم جمع میشه
(به سمت اشکان اشاره میکنم):_ باشه ... هرچی تو بگی...هرچی تو بخوای...فقط قبلش بزار اون بره ،زن و بچه داره ...
جلال(با دندون هایی که روی هم میفشاره):_ این حرومزاده رو مامور کرده بودی که آمار بهت بده...اونم آمار من؟؟ هاااان؟
احساس میکردم همه چیز برای همه کس رو شده آخه چجوری فهمیده بود ؟ یعنی اینقدر ضایع و پیش پا افتاده عمل کرده بودم که متوجه جاسوسی من شده بود؟
با پوزخند و اروم اروم به سمتم میاد و ناجوانمردانه تو گوشم میزنه که باعث میشه گوشم سوت بکشه و چشمام سیاهی بره
ناگهان چاقویی رو از جیب شلوارش در میاره و میزاره روی شاهرگ گردنم!
(این دفعه با عصبانیت آشکار):_ مگه نگفتی هیچوقت ازدواج نمیکنی؟ پس چرا زدی زیرش؟
با کفش پاشنه بلندم روی پاش میکوبم اما دردش نمیاد و ذره ای تکون نمیخوره فقط باعث میشه چاقو بیشتر روی گردنم فشار داده بشه!
_ هرچی بیشتر دست و پا بزنی مطمئن باش مرگتم دردناک تره ...