#قسمت_چهاردهم
نمیزارم ادامه بده و سریع وسط حرفش میپرم :_نه... نه کامران انتخاب خودم بود...
سرمو پایین میندازم مثلا خجالت کشیدم
_من از کامران خوشم میومد ...یعنی دوستش داشتم که زنش شدم...
همچنان مشکوک نگاهم میکنه دستم رو میفشاره
با صدایی گرفته میگه:_ عزیزم شاید تا الان متوجه شدی کامران اخلاقای خاص خودشو داره، مخش خوب کار میکنه ها، اما تو احساسات لنگ میزنه گرچه نشون نمیده اما دلش دریاست بچه م ، حالا که سروسامون گرفته حالا که مطمئن شدم زنش دوستش داره خیالم راحت شد...
والدین کامران خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم رفتن تا به قول خودشون ما دو تا مرغ عشقو تنها بذارن تا راحت باشیم.
کامران هم بعد رفتن پدر و مادرش به طرز ضایعی ازم دوری میکنه جوری که انگار جذام داشته باشم خودش رو تو اتاق کارش حبس کرده و رو نشون نمیده
تا ساعت های متوالی مانند روح تو خونه میچرخم و سرمو با خونه ی عظیم و پرشکوه کامران گرم میکنم و برای پیدا کردن اون اسناد و مدارک همه جا سرک میکشم
خونه ای که از این به بعد باید توش زندگی کنم یه خونه ی ویلایی تقریبا بزرگ دو طبقه ست
که طبقه اول با یک پله ی سنگی مارپیچ به طبقه ی دوم وصل میشه و دور تا دور خونه پر از پنجره های قدی بلند و بزرگ هست
با دیدن دیوارهای یه گوشه از پذیرایی که پر شده از نقاشی و تابلو های گرون قیمتِ زیبا نفسم بند میاد ... وسوسه میشم برم طرفشون اما چشم ازشون میگیرم
آروم و با دلهره طبقه ی بالا میرم و
همه ی اتاق هایی که به مهمان ها و مستخدمین اختصاص داره رو برای پیدا کردن مدارک و اسناد زیر و رو میکنم
وقتی چراغ امید تو دلم خاموش میشه راهی که اومدم رو برمیگردم و پا
توی حیاط میزارم
حیاط بزرگی که طرف راستش یه دریاچه ی مصنوعی ست و طرف دیگه ش پر از درخت های بلند قامت و کشیده شبیه به جنگل...
نمیزارم ادامه بده و سریع وسط حرفش میپرم :_نه... نه کامران انتخاب خودم بود...
سرمو پایین میندازم مثلا خجالت کشیدم
_من از کامران خوشم میومد ...یعنی دوستش داشتم که زنش شدم...
همچنان مشکوک نگاهم میکنه دستم رو میفشاره
با صدایی گرفته میگه:_ عزیزم شاید تا الان متوجه شدی کامران اخلاقای خاص خودشو داره، مخش خوب کار میکنه ها، اما تو احساسات لنگ میزنه گرچه نشون نمیده اما دلش دریاست بچه م ، حالا که سروسامون گرفته حالا که مطمئن شدم زنش دوستش داره خیالم راحت شد...
والدین کامران خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم رفتن تا به قول خودشون ما دو تا مرغ عشقو تنها بذارن تا راحت باشیم.
کامران هم بعد رفتن پدر و مادرش به طرز ضایعی ازم دوری میکنه جوری که انگار جذام داشته باشم خودش رو تو اتاق کارش حبس کرده و رو نشون نمیده
تا ساعت های متوالی مانند روح تو خونه میچرخم و سرمو با خونه ی عظیم و پرشکوه کامران گرم میکنم و برای پیدا کردن اون اسناد و مدارک همه جا سرک میکشم
خونه ای که از این به بعد باید توش زندگی کنم یه خونه ی ویلایی تقریبا بزرگ دو طبقه ست
که طبقه اول با یک پله ی سنگی مارپیچ به طبقه ی دوم وصل میشه و دور تا دور خونه پر از پنجره های قدی بلند و بزرگ هست
با دیدن دیوارهای یه گوشه از پذیرایی که پر شده از نقاشی و تابلو های گرون قیمتِ زیبا نفسم بند میاد ... وسوسه میشم برم طرفشون اما چشم ازشون میگیرم
آروم و با دلهره طبقه ی بالا میرم و
همه ی اتاق هایی که به مهمان ها و مستخدمین اختصاص داره رو برای پیدا کردن مدارک و اسناد زیر و رو میکنم
وقتی چراغ امید تو دلم خاموش میشه راهی که اومدم رو برمیگردم و پا
توی حیاط میزارم
حیاط بزرگی که طرف راستش یه دریاچه ی مصنوعی ست و طرف دیگه ش پر از درخت های بلند قامت و کشیده شبیه به جنگل...