#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا
#قسمت_سیزدهم
باصدای تقی که میاد از جا میپرم، با چشمای وق زده به منبع صدا نگاه میکنم
کامران با چهره ای که سعی داشت معصومانه جلوه کنه به در اشاره میکنه :_آخ..ببخشید خواب بودی؟
چپ چپ نگاهش میکنم و دستی به صورتم میکشم
حوله ی روی شونه و موهای نسبتا خیسش نشون میداد تازه از حموم برگشته
رو ازش میگیرم چشامو میبندم و قصد خوابیدن میکنم که کامران مردد زبون باز میکنه:_ مامان و بابام اینجان...
دوباره از جا میپرم
_چرا؟
کامران:-چرا چی؟
_طبیعیه صبح زود بیان مهمونی؟
سرشو تکون میده(باخنده ):_ خنگول واست کاچی آوردن تا بعدِ کُشتی گرفتن با شاخ شمشادشون جون بگیری
گیج نگاهش میکنم ،خون به مغزم نمیرسید
کاچی چی بود اصلا ؟!شمرده شمرده انگار که داره واسه یه بچه چیزیو توضیح میده میگه:_ صبح عروسی برای عروس کاچی میبرن تا تقویت شه ، مامانم فکر میکنه عروس ایرونی آفتاب مهتاب ندیده واسش آوردم اینکاراشم بخاطر همینه، توصیه میکنم زودتر پاشی تا صبحونتو نیورده تو رختخواب...
دهان باز موندمو جمع میکنم سریع از جام پا میشم تا لباس بپوشم حوله رو که از تن در میارم متوجه میشم کامران هنوز وایساده و بدن لختمو دید میزنه
حوله رو سمتش پرت میکنم که بخاطر نشون گیری عالیم روی سرش میوفته و نگاه هیزشو سد میکنه.
مادر کامران که لادن جون صداش میکردم زنی لاغر اندام وقد بلند بود
وقتی صورتمو میبینه با نگرانی سمتم میاد و احوالمو جویا میشه صندلی رو کنار میکشه و مجبورم میکنه به نشستن
قاشق قاشق اون ماده ی بی نهایت شیرینو به حلقم سرازیر میکنه و هرچند لحظه یکبار رنگ پریدگی مو یادآور میشه، به علت رودروایسی حتی نمیتونستم بگم رنگ پوستم اینجوری رنگ پریده ست
هی لبخندهای زورکی میزنم و از شدت خجالت به پدر کامران نگاه نمیکنم. درمرکز توجه بودن هم باعث شده گونه هام صورتی بشه و حالم رو مریض تر نشون بده که دست اخر پدر کامران پیشنهاد میده اگه خیلی حالم خوب نیست ببرنم درمونگاه ،کامرانم زیرزیرکی و خبیثانه میخنده و هیچ تلاشی برای نجاتم از این مخمصه نمیکنه بخاطر اینکه همیشه آرایش داشتم حالا صورتم بدون میکآپ در نظرشون غیرعادی جلوه میکرد به هر ضرب و زوری که بود بالاخره قانعشون کردم که احتیاجی به درمونگاه نیست.
از محبت های لادن جون دلم قیلی ویلی میره،از آخرین باری که کسی اینقدر پاک و بی ریا نازمو می کشید و به سرم بوسه میزد سالها می گذشت. هربار که اسممو صدا میزنن یه عالمه پروانه تو قلبم به پرواز در میان و قند و شکری که تو دلم آب میشه
داشتن یه خانواده هرچند عاریه ای خیلی بیشتر از خوب بود. اگرچه منو کامران شب قبل هیچ رابطه ای نداشتیم اما من با مدد رنگ ِپریدم و عدم تلاش کامران برای گفتن حقیقت،تمام مهربونی ها و غذاهای مقوی که والدین کامران آورده بودن رو پذیراشدم.
کمی بعد کامران وپدرش سرگرم بحث کار میشن و آشپزخونه رو ترک میکنن
لادن جون در حال مرتب کردن میز هرازگاهی نگاه با تردیدی بهم میندازه انگار میخواد چیزی بگه ولی بعدش پشیمون میشه. دست آخر خودم به حرف میام:_ چیزی شده لادن جون؟
مضطربانه آب دهانشو قورت میده و روی صندلی کنارم میشینه و دستم رو میگیره
-صباجان توروخدا بهم بگو تو دلت با کامرانم بود یابه زور باهاش ازدواج کردی؟
(با چشمای گشاد شده من من کنان):_ آ...آخه این چه سوالیه؟
_من پسرمو میشناسم اهل ازدواج و زن و زندگی نیست یه وقت بد دلت نکنم عزیزم اما باید حقیقتو گفت حتی اگه مثل زهر،تلخ باشه،آخه کامران پنج ماه نمیشه اومده ایران یهو خبر میده میخواد زن بستونه، منه مادر باید نگران بشم یانه؟! بعد خبردار میشم که عروسم خواهر خسروخانِ زارع ست،هرکی ندونه من خوب میدونم خاندان زارع یه سر دارن هزار سودا.پدر و پدربزرگت اونقد مال و منال جمع کردن که اگه تا هفتاد پشتشون بریزه و بپاشه تموم نمیشه حالا هم که برادرت صاحب همه ی اون ثروته.بهت برنخوره ها اما از قدیم گفتن آدم هرچی بیشتر داشته باشه بیشتر حرص میزنه... کامران منم که مخه تو هزار برابر کردن پول...ازاون موقع که دیدمت هی باخودم میگم نکنه این دوتا جونور باهم زد و بست کردن و بین طمع این مردا تویه طفل معصوم قربانی شی. آره عزیزم؟
#قسمت_سیزدهم
باصدای تقی که میاد از جا میپرم، با چشمای وق زده به منبع صدا نگاه میکنم
کامران با چهره ای که سعی داشت معصومانه جلوه کنه به در اشاره میکنه :_آخ..ببخشید خواب بودی؟
چپ چپ نگاهش میکنم و دستی به صورتم میکشم
حوله ی روی شونه و موهای نسبتا خیسش نشون میداد تازه از حموم برگشته
رو ازش میگیرم چشامو میبندم و قصد خوابیدن میکنم که کامران مردد زبون باز میکنه:_ مامان و بابام اینجان...
دوباره از جا میپرم
_چرا؟
کامران:-چرا چی؟
_طبیعیه صبح زود بیان مهمونی؟
سرشو تکون میده(باخنده ):_ خنگول واست کاچی آوردن تا بعدِ کُشتی گرفتن با شاخ شمشادشون جون بگیری
گیج نگاهش میکنم ،خون به مغزم نمیرسید
کاچی چی بود اصلا ؟!شمرده شمرده انگار که داره واسه یه بچه چیزیو توضیح میده میگه:_ صبح عروسی برای عروس کاچی میبرن تا تقویت شه ، مامانم فکر میکنه عروس ایرونی آفتاب مهتاب ندیده واسش آوردم اینکاراشم بخاطر همینه، توصیه میکنم زودتر پاشی تا صبحونتو نیورده تو رختخواب...
دهان باز موندمو جمع میکنم سریع از جام پا میشم تا لباس بپوشم حوله رو که از تن در میارم متوجه میشم کامران هنوز وایساده و بدن لختمو دید میزنه
حوله رو سمتش پرت میکنم که بخاطر نشون گیری عالیم روی سرش میوفته و نگاه هیزشو سد میکنه.
مادر کامران که لادن جون صداش میکردم زنی لاغر اندام وقد بلند بود
وقتی صورتمو میبینه با نگرانی سمتم میاد و احوالمو جویا میشه صندلی رو کنار میکشه و مجبورم میکنه به نشستن
قاشق قاشق اون ماده ی بی نهایت شیرینو به حلقم سرازیر میکنه و هرچند لحظه یکبار رنگ پریدگی مو یادآور میشه، به علت رودروایسی حتی نمیتونستم بگم رنگ پوستم اینجوری رنگ پریده ست
هی لبخندهای زورکی میزنم و از شدت خجالت به پدر کامران نگاه نمیکنم. درمرکز توجه بودن هم باعث شده گونه هام صورتی بشه و حالم رو مریض تر نشون بده که دست اخر پدر کامران پیشنهاد میده اگه خیلی حالم خوب نیست ببرنم درمونگاه ،کامرانم زیرزیرکی و خبیثانه میخنده و هیچ تلاشی برای نجاتم از این مخمصه نمیکنه بخاطر اینکه همیشه آرایش داشتم حالا صورتم بدون میکآپ در نظرشون غیرعادی جلوه میکرد به هر ضرب و زوری که بود بالاخره قانعشون کردم که احتیاجی به درمونگاه نیست.
از محبت های لادن جون دلم قیلی ویلی میره،از آخرین باری که کسی اینقدر پاک و بی ریا نازمو می کشید و به سرم بوسه میزد سالها می گذشت. هربار که اسممو صدا میزنن یه عالمه پروانه تو قلبم به پرواز در میان و قند و شکری که تو دلم آب میشه
داشتن یه خانواده هرچند عاریه ای خیلی بیشتر از خوب بود. اگرچه منو کامران شب قبل هیچ رابطه ای نداشتیم اما من با مدد رنگ ِپریدم و عدم تلاش کامران برای گفتن حقیقت،تمام مهربونی ها و غذاهای مقوی که والدین کامران آورده بودن رو پذیراشدم.
کمی بعد کامران وپدرش سرگرم بحث کار میشن و آشپزخونه رو ترک میکنن
لادن جون در حال مرتب کردن میز هرازگاهی نگاه با تردیدی بهم میندازه انگار میخواد چیزی بگه ولی بعدش پشیمون میشه. دست آخر خودم به حرف میام:_ چیزی شده لادن جون؟
مضطربانه آب دهانشو قورت میده و روی صندلی کنارم میشینه و دستم رو میگیره
-صباجان توروخدا بهم بگو تو دلت با کامرانم بود یابه زور باهاش ازدواج کردی؟
(با چشمای گشاد شده من من کنان):_ آ...آخه این چه سوالیه؟
_من پسرمو میشناسم اهل ازدواج و زن و زندگی نیست یه وقت بد دلت نکنم عزیزم اما باید حقیقتو گفت حتی اگه مثل زهر،تلخ باشه،آخه کامران پنج ماه نمیشه اومده ایران یهو خبر میده میخواد زن بستونه، منه مادر باید نگران بشم یانه؟! بعد خبردار میشم که عروسم خواهر خسروخانِ زارع ست،هرکی ندونه من خوب میدونم خاندان زارع یه سر دارن هزار سودا.پدر و پدربزرگت اونقد مال و منال جمع کردن که اگه تا هفتاد پشتشون بریزه و بپاشه تموم نمیشه حالا هم که برادرت صاحب همه ی اون ثروته.بهت برنخوره ها اما از قدیم گفتن آدم هرچی بیشتر داشته باشه بیشتر حرص میزنه... کامران منم که مخه تو هزار برابر کردن پول...ازاون موقع که دیدمت هی باخودم میگم نکنه این دوتا جونور باهم زد و بست کردن و بین طمع این مردا تویه طفل معصوم قربانی شی. آره عزیزم؟