وقتی که شاه، شاهی بلد نباشد و وزیر، وزارت
قصه، قصهی سال ۱۱۳۵ هجری است. اصفهان بود و شاه سلطان حسین صفوی. همان که کلاهش از مغزش سنگینتر بود. نشسته بود توی قصر و ذکر میگفت. ملاباشیها هم دورش را گرفته بودند. هی میگفتند شاها، سلطانا، خطری نیست.
محمود افغان با لشکرش آمد. از همان افغانهای قندهاری. شش ماه شهر را محاصره کرد. شش ماه تمام. مردم نان نداشتند. گربه میخوردند. سگ میخوردند. علف میخوردند. بعد هم نوبت به گوشت آدمیزاد رسید. بله! همین اصفهان خودمان. همان که میگفتند نصف جهان است.
درباریان چه میکردند؟ هیچ! یکیشان پیغام میبرد به افغانها، یکیشان جاسوسی میکرد، یکیشان هم دنبال نان شب خودش بود. شاه هم که انگار نه انگار. توی قصر نشسته بود و ... .بگذریم. مقربان دربار هم که فقط به فکر جیب خودشان بودند.
مردم میمردند. هر روز صدتا، دویستتا. جنازهها افتاده بود کف خیابانها. کسی نبود جمعشان کند. بوی تعفن همه جا را برداشته بود. زنها بچههایشان را میفروختند به یک من نان. این بود حال و روز پایتخت صفویها.
آخرش چه شد؟ شاه سلطان حسین، همان که خودش را "ظلالله" میدانست، با پای خودش رفت پیش محمود افغان. تاج را گذاشت روی سر او. همین! به همین سادگی. دویست سال حکومت صفوی تمام شد.
بازار اصفهان غارت شد. مسجدها غارت شد. کتابخانهها آتش گرفت. کاخها ویران شد. مردم هم که مرده بودند. آنهایی هم که نمرده بودند، آرزوی مرگ میکردند.
میدانید چرا اینطور شد؟ چون شاه، شاه نبود. درباریان، دربار نبودند. سپاه، سپاه نبود. همه شده بودند یک مشت مفتخور که فقط به فکر خودشان بودند. مملکت را فروختند به چند تا افغان قندهاری.
بعدش هم که چه شد؟ محمود افغان دیوانه شد. شروع کرد به کشتن اطرافیانش. میگویند روزی صد نفر را میکشت. اشرف افغان آمد و او را کشت. بعد هم نادر آمد و اشرف را فراری داد. این است رسم روزگار. این است عاقبت بیکفایتی.
حالا شهر چه شد؟ همان اصفهان نصف جهان؟ شد یک شهر مرده. یک شهر ویران. جمعیتش از ششصد هزار رسید به پنجاه هزار. چهارباغش شد ویرانه. بناهایش شد طویله اسبهای افغانها. این است عاقبت کار وقتی که شاه، شاهی بلد نباشد و وزیر، وزارت.
قصه، قصهی سال ۱۱۳۵ هجری است. اصفهان بود و شاه سلطان حسین صفوی. همان که کلاهش از مغزش سنگینتر بود. نشسته بود توی قصر و ذکر میگفت. ملاباشیها هم دورش را گرفته بودند. هی میگفتند شاها، سلطانا، خطری نیست.
محمود افغان با لشکرش آمد. از همان افغانهای قندهاری. شش ماه شهر را محاصره کرد. شش ماه تمام. مردم نان نداشتند. گربه میخوردند. سگ میخوردند. علف میخوردند. بعد هم نوبت به گوشت آدمیزاد رسید. بله! همین اصفهان خودمان. همان که میگفتند نصف جهان است.
درباریان چه میکردند؟ هیچ! یکیشان پیغام میبرد به افغانها، یکیشان جاسوسی میکرد، یکیشان هم دنبال نان شب خودش بود. شاه هم که انگار نه انگار. توی قصر نشسته بود و ... .بگذریم. مقربان دربار هم که فقط به فکر جیب خودشان بودند.
مردم میمردند. هر روز صدتا، دویستتا. جنازهها افتاده بود کف خیابانها. کسی نبود جمعشان کند. بوی تعفن همه جا را برداشته بود. زنها بچههایشان را میفروختند به یک من نان. این بود حال و روز پایتخت صفویها.
آخرش چه شد؟ شاه سلطان حسین، همان که خودش را "ظلالله" میدانست، با پای خودش رفت پیش محمود افغان. تاج را گذاشت روی سر او. همین! به همین سادگی. دویست سال حکومت صفوی تمام شد.
بازار اصفهان غارت شد. مسجدها غارت شد. کتابخانهها آتش گرفت. کاخها ویران شد. مردم هم که مرده بودند. آنهایی هم که نمرده بودند، آرزوی مرگ میکردند.
میدانید چرا اینطور شد؟ چون شاه، شاه نبود. درباریان، دربار نبودند. سپاه، سپاه نبود. همه شده بودند یک مشت مفتخور که فقط به فکر خودشان بودند. مملکت را فروختند به چند تا افغان قندهاری.
بعدش هم که چه شد؟ محمود افغان دیوانه شد. شروع کرد به کشتن اطرافیانش. میگویند روزی صد نفر را میکشت. اشرف افغان آمد و او را کشت. بعد هم نادر آمد و اشرف را فراری داد. این است رسم روزگار. این است عاقبت بیکفایتی.
حالا شهر چه شد؟ همان اصفهان نصف جهان؟ شد یک شهر مرده. یک شهر ویران. جمعیتش از ششصد هزار رسید به پنجاه هزار. چهارباغش شد ویرانه. بناهایش شد طویله اسبهای افغانها. این است عاقبت کار وقتی که شاه، شاهی بلد نباشد و وزیر، وزارت.