که دلمُردگی تو را کُشت، هان؟ از خشم میترکی؟ از اندوه در تابی، خفه میشوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا!! من هم در حال خفهشدنم، مدتهاییست مدید...
به ریههایت یاد بده نفس کوتاه بکشند. تا زمانی که پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند.
بیاندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا بزن و مرمت را بتراش؛ مانند کارگر خوبی که هرگز سر برنمیگرداند. عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند... تنها راه حذر از ناشادی، محصور کردن خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه دیگر.
برای من همچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سر تسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان. من به زندگی روزمرّه، وداع نهایی گفتهام. از این پس آنچه میخواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم...
دلم میخواهد قصه را که در این مدت جدایی نوشتهای ببینم. در چهار، پنج هفته همهاش را با هم خواهیم خواند. با هم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیر پوست کلفت سه قشریِ خرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکر آن داستان شرقی خودم هستم که در زمستان آینده خواهم نوشتش.
بخشی از یک نامهی گوستاو فلوبر،
ترجمهی ابراهیم گلستان
مانامهی صدف، شمارهی ۱۰،
شهریور ماه ۱۳۳۷، صفحههای ۸۰۰ و ۸۵۱.
@existentialistt
به ریههایت یاد بده نفس کوتاه بکشند. تا زمانی که پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند.
بیاندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا بزن و مرمت را بتراش؛ مانند کارگر خوبی که هرگز سر برنمیگرداند. عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند... تنها راه حذر از ناشادی، محصور کردن خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه دیگر.
برای من همچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سر تسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان. من به زندگی روزمرّه، وداع نهایی گفتهام. از این پس آنچه میخواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم...
دلم میخواهد قصه را که در این مدت جدایی نوشتهای ببینم. در چهار، پنج هفته همهاش را با هم خواهیم خواند. با هم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیر پوست کلفت سه قشریِ خرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکر آن داستان شرقی خودم هستم که در زمستان آینده خواهم نوشتش.
بخشی از یک نامهی گوستاو فلوبر،
ترجمهی ابراهیم گلستان
مانامهی صدف، شمارهی ۱۰،
شهریور ماه ۱۳۳۷، صفحههای ۸۰۰ و ۸۵۱.
@existentialistt