شبی مردی در رؤيا بود. او در خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان صحنه هائی از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روی ماسهها هستند. يكی متعلق به او وديگری از آن معبودش. زمانی يك صحنه از زندگی گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روی ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضی مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعی رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گفته بودی كه مصمّمی مرا حمايت كنی و با من در طول راه زندگی قدم برميداری اما من متوجه شدم در مواقعی كه در زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتی به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكنی؟
معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریدهی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعی كه رنجی را تحمل ميكنی، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبينی، آن همان وقتيست كه من تو را روی شانه هايم حمل ميكنم."
✍@Dastana_Real📚
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روی ماسهها هستند. يكی متعلق به او وديگری از آن معبودش. زمانی يك صحنه از زندگی گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روی ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضی مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعی رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گفته بودی كه مصمّمی مرا حمايت كنی و با من در طول راه زندگی قدم برميداری اما من متوجه شدم در مواقعی كه در زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتی به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكنی؟
معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریدهی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعی كه رنجی را تحمل ميكنی، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبينی، آن همان وقتيست كه من تو را روی شانه هايم حمل ميكنم."
✍@Dastana_Real📚