عنوان داستان: بارون
▫️قسمت هشتم
منم اشاره کردم گوشی رو بدین به من و گفتم : سلام آقای مهجور من مهلا هستم چیزی شده ؟
گفت: سلام مهلا خانم ببخشید دیگه خدمت مامان عرض کردم یک صحنه دیگه باید بازی کنین چاره ای هم نداریم؟ گفتم: آخه من اصلا بازی کردن بلد نیستم ؛ باز خندید و گفت: خدایش بد هم نبودین ؛ اینم چیزی نیست ما کمک تون میکنیم فقط یک صحنه توی دادگاه هست که معلم زهرا رو برای شهادت میخوان ؛ قاضی چند تا سئوال ازتون كنه شما جواب میدین همین ؛ بهتون قول داده بودم که
حق الزحمه ی شما رو بدم سر قولم هستم ؛ بدون اینکه فکر کنم گفتم: باشه اگر اینطوره که کارتون گیره حرفی نیست بفرمایید چیکار کنم ؟ گفت : یک آدرس براتون میفرستم لطف کنین ساعت پنج بعد از ظهر تشریف بیارین همین امروزم تموم میشه ؛ فقط شماره تون رو به من بدین لطفا که با خودتون تماس
بگیرم؛
گوشی رو که دادم به مامان با اعتراض گفت : یعنی واقعا قبول کردی ؟ آخه تو این کاره نیستی گفتم: به خاطر پولشم شده میرم بازم خوبه توی این اوضاع : گفت: تو رو خدا این چه حرفیه مگه تا حالا تو رو بی پول گذاشتم ؟
گفتم الهی قربونتون برم مامان خوشگلم معلومه که نه ؟ ولی مگه من نمی دونم شما چقدر گرفتاری اول که عروسی پر خرج مجيد بعدم هنوز كمرتون رو راست نکرده بودین جهاز و عروسی مینا ؛
هیچکس خبر نداشته باشه من که خبر دارم چقدر زیر بار قرض رفتین ؛ قبول کردم چون فکر میکردم به پولش احتیاج داریم ؛ گفت: عزیزم فکر میکنی چقدر بهت میدن ؟ به خدا ارزش نداره به نظرم نرو ؛ :گفتم نمیشه مامان جون کارشون لنگ میشه چه اشکالی داره برای خودمم جالبه ؛ و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم : دور مامانم می گردم که همچنان هوای همه ی ما رو داره ؛
آدرسی که مهجور داده بود یکی از دادسراهای تهران بود پنهون نمیکنم که دلم میخواست یکبار دیگه اون فیلمبردار که شهاب صداش میزدن رو ببینم ؛ آخرای پاییز بود و هوا خیلی زود تاریک میشد وقتی من رسیدم کسی جلوی دادسرا نبود و به نظر می رسید تعطیله طوری که فکر کردم اشتباه اومدم از چند پله که بالا رفتم در باز شد و منشی صحنه ای که قبلا دیده بودم اومد بیرون و منو دید و با خوشحالی گفت سلام خانم اومدین ؛ همین الان آقای مهجور نگران بود که شاید تشریف نیارین ؟ اونشب فهمیدم که فیلمبرداری بعد از ساعت اداری انجام میشه تمام کسانی که توی راهرو بودن از ماموران و قاضی و سرباز گرفته تا شاکی و متهم همه سیاهی لشکر بودن ؛ و مهجور و دستیارش بهشون میگفتن در حین فیلمبرداری چیکار کنن ؛ فضای عجیبی بود و من هاج واج مونده بودم ؛ از دور شهاب رو دیدم مشغول فیلم گرفتن بود نور افکنها طوری روشن بود که شب رو روز نشون میداد حتی پشت پنجره ها رو هم روشن کرده بودن ؛
کنار دیوار ایستادم تا دستیار کارگران بهم نزدیک شد و با دست اشاره کرد که دنبال من بیا ؛ و در حالیکه منو با خودش میبرد گفت : مهلا خانم الان نوبت شما میرسه : از در وارد میشی و میری به طرف پله ها چند تا که رفتین
کات میشه ؛ ولی یک حالت مضطرب و بلاتکلیف به خودتون بگیرین : فعلا همین ؛ خب اینجا منتظر باشین صداتون گردم برین طرف در و راه بیفتین ؛ متوجه شدین؟
گفتم : بله بله فهمیدم ؛
شهاب پشت به من بود و یکی یکی هنرپیشه ها میرفتن جلوی دوربین و از در وارد میشدن ؛ تا ، منو صدا کردن و رفتم جلوی در ؛ شهاب پشت دوربین بود ؛ یک لحظه سرشو بلند کرد و منو دید و با لبخندی دستشو برد بالا ؛ و با سر سلام کرد؛ منم مثل کسی که از قبل اونو می شناختم با یک لبخند سرمو خم کردم و اینطوری
خوب
جواب سلامش دادم ؛ اما اون راه رفتن به همون سادگی که بهم : گفته بودن نبود مرتب عقب و جلو میرفتم و کارگران نمی پسندید و هر بار یک ایراد میگرفت و شهاب همچنان پشت دور بین بود و با صبوری فیلم میگرفت
ادامه دارد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw
▫️قسمت هشتم
منم اشاره کردم گوشی رو بدین به من و گفتم : سلام آقای مهجور من مهلا هستم چیزی شده ؟
گفت: سلام مهلا خانم ببخشید دیگه خدمت مامان عرض کردم یک صحنه دیگه باید بازی کنین چاره ای هم نداریم؟ گفتم: آخه من اصلا بازی کردن بلد نیستم ؛ باز خندید و گفت: خدایش بد هم نبودین ؛ اینم چیزی نیست ما کمک تون میکنیم فقط یک صحنه توی دادگاه هست که معلم زهرا رو برای شهادت میخوان ؛ قاضی چند تا سئوال ازتون كنه شما جواب میدین همین ؛ بهتون قول داده بودم که
حق الزحمه ی شما رو بدم سر قولم هستم ؛ بدون اینکه فکر کنم گفتم: باشه اگر اینطوره که کارتون گیره حرفی نیست بفرمایید چیکار کنم ؟ گفت : یک آدرس براتون میفرستم لطف کنین ساعت پنج بعد از ظهر تشریف بیارین همین امروزم تموم میشه ؛ فقط شماره تون رو به من بدین لطفا که با خودتون تماس
بگیرم؛
گوشی رو که دادم به مامان با اعتراض گفت : یعنی واقعا قبول کردی ؟ آخه تو این کاره نیستی گفتم: به خاطر پولشم شده میرم بازم خوبه توی این اوضاع : گفت: تو رو خدا این چه حرفیه مگه تا حالا تو رو بی پول گذاشتم ؟
گفتم الهی قربونتون برم مامان خوشگلم معلومه که نه ؟ ولی مگه من نمی دونم شما چقدر گرفتاری اول که عروسی پر خرج مجيد بعدم هنوز كمرتون رو راست نکرده بودین جهاز و عروسی مینا ؛
هیچکس خبر نداشته باشه من که خبر دارم چقدر زیر بار قرض رفتین ؛ قبول کردم چون فکر میکردم به پولش احتیاج داریم ؛ گفت: عزیزم فکر میکنی چقدر بهت میدن ؟ به خدا ارزش نداره به نظرم نرو ؛ :گفتم نمیشه مامان جون کارشون لنگ میشه چه اشکالی داره برای خودمم جالبه ؛ و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم : دور مامانم می گردم که همچنان هوای همه ی ما رو داره ؛
آدرسی که مهجور داده بود یکی از دادسراهای تهران بود پنهون نمیکنم که دلم میخواست یکبار دیگه اون فیلمبردار که شهاب صداش میزدن رو ببینم ؛ آخرای پاییز بود و هوا خیلی زود تاریک میشد وقتی من رسیدم کسی جلوی دادسرا نبود و به نظر می رسید تعطیله طوری که فکر کردم اشتباه اومدم از چند پله که بالا رفتم در باز شد و منشی صحنه ای که قبلا دیده بودم اومد بیرون و منو دید و با خوشحالی گفت سلام خانم اومدین ؛ همین الان آقای مهجور نگران بود که شاید تشریف نیارین ؟ اونشب فهمیدم که فیلمبرداری بعد از ساعت اداری انجام میشه تمام کسانی که توی راهرو بودن از ماموران و قاضی و سرباز گرفته تا شاکی و متهم همه سیاهی لشکر بودن ؛ و مهجور و دستیارش بهشون میگفتن در حین فیلمبرداری چیکار کنن ؛ فضای عجیبی بود و من هاج واج مونده بودم ؛ از دور شهاب رو دیدم مشغول فیلم گرفتن بود نور افکنها طوری روشن بود که شب رو روز نشون میداد حتی پشت پنجره ها رو هم روشن کرده بودن ؛
کنار دیوار ایستادم تا دستیار کارگران بهم نزدیک شد و با دست اشاره کرد که دنبال من بیا ؛ و در حالیکه منو با خودش میبرد گفت : مهلا خانم الان نوبت شما میرسه : از در وارد میشی و میری به طرف پله ها چند تا که رفتین
کات میشه ؛ ولی یک حالت مضطرب و بلاتکلیف به خودتون بگیرین : فعلا همین ؛ خب اینجا منتظر باشین صداتون گردم برین طرف در و راه بیفتین ؛ متوجه شدین؟
گفتم : بله بله فهمیدم ؛
شهاب پشت به من بود و یکی یکی هنرپیشه ها میرفتن جلوی دوربین و از در وارد میشدن ؛ تا ، منو صدا کردن و رفتم جلوی در ؛ شهاب پشت دوربین بود ؛ یک لحظه سرشو بلند کرد و منو دید و با لبخندی دستشو برد بالا ؛ و با سر سلام کرد؛ منم مثل کسی که از قبل اونو می شناختم با یک لبخند سرمو خم کردم و اینطوری
خوب
جواب سلامش دادم ؛ اما اون راه رفتن به همون سادگی که بهم : گفته بودن نبود مرتب عقب و جلو میرفتم و کارگران نمی پسندید و هر بار یک ایراد میگرفت و شهاب همچنان پشت دور بین بود و با صبوری فیلم میگرفت
ادامه دارد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEp1MYZ-VHuDUK4LOw