میای چشم هامونو ببندیم؟ دست هاتو بده به من بزار رَدِ پای قدم هاتو تو دنیای کوچیک خودم ببینم. بزار بهت نشون بدم نباید از بارون فرار کرد به خشکی؛ اصلا خنده داره هیچوقت نفهمیدم چرا آدما اینکارو میکنن. بیا من بهت نشون بدم چجوری با قطره های بارون برقصی؛ بیا بزار من بهت نشون بدم چطوری از ولیعصر و تجریش و انقلاب یه فیلم کوتاه تو سَرِت بسازی. بزار دستاتو بگیرم وقتی تو متروی شلوغ، انعکاس خودمو تو چشم هات میبینم و یکی از هندزفریامو در میارم، میزارم تو گوشِ تو، بزار ببینم... «احتمالا.. احتمالا وقتی.. او.. او و دوستانش» همین، همین عالیه، این آهنگو میزارم که بشنویم، که زندگیش کنیم و صدای مردم برامون محو میشه، بزار بیام سمت صورتت و کنار گوشِ آزادت بهت بگم چجوری پروانه ها توی دلم پرواز میکنن؛ پرواز... پرواز.. آزاد... اصلا تو فقط دنبال من بیا، بزار ببرمت جایی که بتونم بال های زخمیم رو نشونت بدم و بهت بگم اگر باشی با همین بال ها، آزاد، پرواز میکنم.