✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#عشق‌ممنوعه🚫
#قسمت232

نمیدونم چرا استرس و دلهره داشتم، اگه محمد علی رو قبول نمیکرد چی؟ اصلا من چطوری علی رو میاوردم پیش خودم؟

از حالا استرس گرفته بودم و دل نگران بودم خدایا چی میشد؟ چی میشد آخر و عاقبتمون؟
توی دوراهی بدی گیر کرده بودم

از طرفی یادم اومد اصلا حال پسرم چطوره؟! خوبه؟ زهرا اذیتش میکنه یا نه؟ اصلا چه بلایی داره سرش میاد، یعنی حواسشون بهش هست یا نه دارن اذیتش میکنن؟

خدایا چه اتفاقی داره میوفته، همش نگران بودم همش حس میکردم میخواد یه چیزی بشه.
بیبی دستمو گرفت و گفت:

-دختر جون چرا نگرانی؟

-نمیدونم واقعا نمیدونم، خیلی نگرانم. استرس دارم ترس دارم.

-از چی ترس داری؟ محمد که همیشه کنارته مطمئنم اینقدر دوستت داره که هرکاری واست میکنه، مطمئنم اینقدر عاشقته که هرکاری واست بکنه.

-اما اگه علی رو قبول نکرد چی؟

-فعلا تا اون موقع گفتم که خدا بزرگه، انشاا... که قبول میکنه و من مطمئنم قبول میکنه. پسرمو خودم میشناسم میدونم که یه شیرمرد بار آوردم میدونم که نمیذاره توی دلت غصه بیاد.

راست میگفت، محمد یه فرشته بود. یه فرشته واقعی بود که از آسمون اومده بود.
سری تکون دادم و گفتم:

-بله واقعا محمد بهترینه!

_خب حالا که یه شوهر بهترین داری غصه هیچیو نخور