👇داستان کودکانه خاطره یک روز برفی
یکی بود یکی نبود. قصه امروز ما در مورد برادر و خواهر دو قلویی هست به اسم جک و جانت. جک و جانت توی یکی از کشورهای سردسیر زندگی می کردند. توی یکی از روزهای سرد زمستانی ، وقتی جک و جانت از خواب بیدار شدند متوجه شدند که شب گذشته برف زیادی باریده و همه جارو سفید پوش کرده. جانت با خوشحالی به کنار پنجره رفت و گفت:” واای جک اینجا رو ببین همه خیابون سفید شده” جک با هیجان به کنار پنجره اومد و با دیدن خیابون سفیدپوش از خوشحالی هورا کشید.
پدر و مادر اونها تصمیم گرفتند که بچه ها رو برای برف بازی به کلبه کوچک پدربزرگ در بیرون از شهر ببرند. نزدیک کلبه پدربزرگ همه جا مثل پنبه سفید و پوشیده از برف بود. وقتی به کلبه پدربزرگ رسیدند جک و جانت با خوشحالی به سمت برف ها دویدند. برفها نرم و تازه بود و پاهاشون به نرمی داخلش فرو می رفت.
مامان با صدای بلند گفت:” بچه ها شال و کلاه و دستکش یادتون نره ..” جک و جانت دستکش هاشون رو دست کردند و با هیجان به طرف تپه های برفی دویدند. همون موقع پدر بزرگ از کلبه چوبی بیرون اومد و گفت:” ببینید چی پیدا کردم! سورتمه چوبی قدیمی! برای یک سورتمه بازی هیجان انگیز آماده اید؟”
جک و جانت با خوشحالی هورایی کشیدند و به طرف پدربزرگ دویدند.بچه ها به سختی از تپه برفی پشت کلبه بالا رفتند و سوار بر سورتمه چوبی سر خوردند و پایین اومدند. جانت با خوشحالی گفت:” وای ممنون پدربزرگ سورتمه سواری خیلی کیف داره .. ” اونها بارها و بارها سوار بر سورتمه به پایین اومدند و از ته دل خندیدند.
حالا نوبت درست کردن گلوله برفی بود. جک و جانت کلی گلوله برفی درست کردند و شروع به پرت کردن به طرف هم کردند. صدای خنده و شادی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. مامان و بابا و پدربزرگ از دیدن ذوق و شادی اونها خوشحال بودند و لذت میبردند. جانت روی برفها خوابیده بود و دستهاش رو مثل پروانه ها باز و بسته می کرد و برف ها رو تکون می داد.
ناگهان جک با صدای بلندی گفت:” جانت بیا اینجا رو نگاه کن! به نظرت اینها جای پای کی می تونه باشه؟”
جانت با دقت به رد پای روی برفها نگاه کرد و گفت:” به نظرم اینها جای پای سگ ها و پرنده هاست. حتما اونها هم توی این برفها دنبال غذا می گردند.”
جک گفت:” کاش می تونستیم بهشون غذا بدیم.. حتما پیدا کردن غذا توی برفها کار راحتی نیست..” مامان که صدای بچه ها رو می شنید گفت:” درسته بچه ها، ما توی برف و سرما باید حواسمون به حیوانات باشه و تا جایی که می تونیم بهشون غذا بدیم. غذامون که آماده شد حتما برای حیوانات هم می گذاریم..”
جانت گفت:” پس تا وقتی که نهار آماده بشه ما یک آدم برفی بامزه درست می کنیم..” جک با خوشحالی گفت:”موافقم “و خیلی سریع شروع به درست کردن کله آدم برفی کرد. جک و جانت به کمک هم یک آدم برفی خیلی بزرگ درست کردند. جانت گفت:” آدم برفی مون فقط کمی لباس لازم داره ”
نهار آماده شده بود و بوی غذای خوشمزه مامان به مشام می رسید. جک و جانت که به خاطر برف بازی حسابی خسته شده بودند با عجله به طرف کلبه رفتند و آماده غذا خوردن شدند.
بچه ها بعد از اینکه غذای گرم و خوشمزه رو خوردند به مامان گفتند:” ما برای آدم برفی مون احتیاج به هویج و کلاه داریم..” مامان هویج بزرگی رو به جانت داد و گفت که می تونید به کمک بابا از داخل انباری یک کلاه بامزه برای آدم برفی تون پیدا کنید.
وقتی بچه ها به همراه بابا وارد انباری شدند چشمشون به پرنده های کوچکی خورد که از سرمای زیاد به داخل انباری پناه آورده بودند. جک به آرومی گفت:” اینها همون پرنده هایی هستند که جای پاشون روی برفها بود..” بابا گفت:” درسته عزیزم! این پرنده ها از سرمای زیاد به اینجا پناه آوردند. باید اینجا براشون غذا بگذاریم. جک سریع به سراغ مامان رفت و کمی بعد با ظرفی پر از غذا برگشت و برای پرنده ها گذاشت.
جانت هم یک کلاه قدیمی بامزه رو از دیوار انباری پیدا کرد و گفت:” اینم کلاه آدم برفی مون..” اونها دوباره به سراغ آدم برفی رفتند و هویج و کلاه رو روش گذاشتند. جانت از مامان پرسید:” مامان جون! یعنی آدم برفی مون تا کی سالم می مونه؟” مامان گفت:” تا روزی که هوا آفتابی بشه .. شاید تا دو سه روز دیگه..” مامان درست می گفت آدم برفی تا دو روز بعد سالم و سر پا موند اما کم کم با آفتابی شدن هوا و نور گرم خورشید آدم برفی هم آب شد و فقط کلاه و هویجی که بچه ها براش گذاشته بودند باقی موند. جانت کلاه رو برداشت و با لبخند گفت:” آدم برفی بامزه! بهت قول میدیم که کلاهت رو تا برف بعدی برات نگه داریم ..”
یکی بود یکی نبود. قصه امروز ما در مورد برادر و خواهر دو قلویی هست به اسم جک و جانت. جک و جانت توی یکی از کشورهای سردسیر زندگی می کردند. توی یکی از روزهای سرد زمستانی ، وقتی جک و جانت از خواب بیدار شدند متوجه شدند که شب گذشته برف زیادی باریده و همه جارو سفید پوش کرده. جانت با خوشحالی به کنار پنجره رفت و گفت:” واای جک اینجا رو ببین همه خیابون سفید شده” جک با هیجان به کنار پنجره اومد و با دیدن خیابون سفیدپوش از خوشحالی هورا کشید.
پدر و مادر اونها تصمیم گرفتند که بچه ها رو برای برف بازی به کلبه کوچک پدربزرگ در بیرون از شهر ببرند. نزدیک کلبه پدربزرگ همه جا مثل پنبه سفید و پوشیده از برف بود. وقتی به کلبه پدربزرگ رسیدند جک و جانت با خوشحالی به سمت برف ها دویدند. برفها نرم و تازه بود و پاهاشون به نرمی داخلش فرو می رفت.
مامان با صدای بلند گفت:” بچه ها شال و کلاه و دستکش یادتون نره ..” جک و جانت دستکش هاشون رو دست کردند و با هیجان به طرف تپه های برفی دویدند. همون موقع پدر بزرگ از کلبه چوبی بیرون اومد و گفت:” ببینید چی پیدا کردم! سورتمه چوبی قدیمی! برای یک سورتمه بازی هیجان انگیز آماده اید؟”
جک و جانت با خوشحالی هورایی کشیدند و به طرف پدربزرگ دویدند.بچه ها به سختی از تپه برفی پشت کلبه بالا رفتند و سوار بر سورتمه چوبی سر خوردند و پایین اومدند. جانت با خوشحالی گفت:” وای ممنون پدربزرگ سورتمه سواری خیلی کیف داره .. ” اونها بارها و بارها سوار بر سورتمه به پایین اومدند و از ته دل خندیدند.
حالا نوبت درست کردن گلوله برفی بود. جک و جانت کلی گلوله برفی درست کردند و شروع به پرت کردن به طرف هم کردند. صدای خنده و شادی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. مامان و بابا و پدربزرگ از دیدن ذوق و شادی اونها خوشحال بودند و لذت میبردند. جانت روی برفها خوابیده بود و دستهاش رو مثل پروانه ها باز و بسته می کرد و برف ها رو تکون می داد.
ناگهان جک با صدای بلندی گفت:” جانت بیا اینجا رو نگاه کن! به نظرت اینها جای پای کی می تونه باشه؟”
جانت با دقت به رد پای روی برفها نگاه کرد و گفت:” به نظرم اینها جای پای سگ ها و پرنده هاست. حتما اونها هم توی این برفها دنبال غذا می گردند.”
جک گفت:” کاش می تونستیم بهشون غذا بدیم.. حتما پیدا کردن غذا توی برفها کار راحتی نیست..” مامان که صدای بچه ها رو می شنید گفت:” درسته بچه ها، ما توی برف و سرما باید حواسمون به حیوانات باشه و تا جایی که می تونیم بهشون غذا بدیم. غذامون که آماده شد حتما برای حیوانات هم می گذاریم..”
جانت گفت:” پس تا وقتی که نهار آماده بشه ما یک آدم برفی بامزه درست می کنیم..” جک با خوشحالی گفت:”موافقم “و خیلی سریع شروع به درست کردن کله آدم برفی کرد. جک و جانت به کمک هم یک آدم برفی خیلی بزرگ درست کردند. جانت گفت:” آدم برفی مون فقط کمی لباس لازم داره ”
نهار آماده شده بود و بوی غذای خوشمزه مامان به مشام می رسید. جک و جانت که به خاطر برف بازی حسابی خسته شده بودند با عجله به طرف کلبه رفتند و آماده غذا خوردن شدند.
بچه ها بعد از اینکه غذای گرم و خوشمزه رو خوردند به مامان گفتند:” ما برای آدم برفی مون احتیاج به هویج و کلاه داریم..” مامان هویج بزرگی رو به جانت داد و گفت که می تونید به کمک بابا از داخل انباری یک کلاه بامزه برای آدم برفی تون پیدا کنید.
وقتی بچه ها به همراه بابا وارد انباری شدند چشمشون به پرنده های کوچکی خورد که از سرمای زیاد به داخل انباری پناه آورده بودند. جک به آرومی گفت:” اینها همون پرنده هایی هستند که جای پاشون روی برفها بود..” بابا گفت:” درسته عزیزم! این پرنده ها از سرمای زیاد به اینجا پناه آوردند. باید اینجا براشون غذا بگذاریم. جک سریع به سراغ مامان رفت و کمی بعد با ظرفی پر از غذا برگشت و برای پرنده ها گذاشت.
جانت هم یک کلاه قدیمی بامزه رو از دیوار انباری پیدا کرد و گفت:” اینم کلاه آدم برفی مون..” اونها دوباره به سراغ آدم برفی رفتند و هویج و کلاه رو روش گذاشتند. جانت از مامان پرسید:” مامان جون! یعنی آدم برفی مون تا کی سالم می مونه؟” مامان گفت:” تا روزی که هوا آفتابی بشه .. شاید تا دو سه روز دیگه..” مامان درست می گفت آدم برفی تا دو روز بعد سالم و سر پا موند اما کم کم با آفتابی شدن هوا و نور گرم خورشید آدم برفی هم آب شد و فقط کلاه و هویجی که بچه ها براش گذاشته بودند باقی موند. جانت کلاه رو برداشت و با لبخند گفت:” آدم برفی بامزه! بهت قول میدیم که کلاهت رو تا برف بعدی برات نگه داریم ..”