👇ادامه
🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری
ازینکه در گروپ همه نظریات شان با من موافق بود،یعنی اینکه برایش پیام بگذارم و ابراز محبت کنم.
به این فکر میکردم(نمیدانستم چقسم بگویم، باور کنید،او زیاد خوی خاص دارد،حتا با دختر ها حرف و سخن ندارد فکر کنید...یک دنیای خاص دارد.)
من زیاد میترسم زیاد از اینکه اگر بگوید: دوست داشتن چیست برو به پشت زندگیت باز چهکنم؟!
دلم چی که حتا قامتم خواهد شکست.
بخود گفتم:چی کار کنم،از مامایم کمک بگیرم یا خودم بگویم؟مطمن هستم با مامایم حرف دل خودرا گفته نمیتواند .حتما خواهد گفت(باش مه فکر کنم و هیچ باز احوال نمیته)
دودله بودم،در مسیر رسیدن و تاابد از هم گسیختن.
عاقبت چی خواهد شد؟!
به ذهنم رسید؛خواهرش هم خواهرخواندیم است،بیا ازو کمک بگیرم.
ولی گفتم نه،اگر جوابش رد بود،صدای شکستن دلم را بمانم پیش خودم.
میفهی،من این درد را لذت بخش ترین لذت دنیا میدانم هرگز نمیگویم زجر است.
حتا دوست دارم چیزی برایش نگویم و باهمین احساس موهایم را به یادش سفید کنم.
صد دل را یک دل کردم،از تلفون دخترخالهاش نمبرش را دزدیدم،نظر به کد تلفون یاسر در لندن زندگی میکرد.
مبایل را با ترس و لرزه بید لرزان برداشتم.
دلم مانند گیسوان لاله بیابان در تب و تاب بود.
شاید خون میبارید....
بخود گفتم:در اولین پیام چی بنویسم؟
اگر بنویسم که یکی از خاطرخواهت هستم چی خواهد گفت؟
همین که نامم را گفت میفهمم دگه او هم عاشق است هههههه پیش خود میخندیدم،مانند دیوانههای که سالهایت در خود غرق هستند.
اگر بگویدبخدا قلب من ایستاد خواهد شد!
زیاد دختر قوی و شجاع هستم،اصلا بنام ترس چیزی نمیشناسم اما از این کار که میخواهم انجام بدهم میترسم.
ترسم هم از چیزی دگری نیست فقط اگر بگوید،نداشته باش دوستم،برو به زندگیت .از شکستن دلم میترسم.
روز قبلش دوستم برایم تماس گرفت:چی کردی سحر؟ به یاسر پیام گذاشتی؟ آه سر کشیدم و گریه بیخودی راه افتید،گفتم:میترسم بخدا میترسم.
گفت:آخر که از زجر تمام میشوی تا کی میخواهی به خواستگار جواب رد بدهی؟
آخر تو هم دختر هستی تاابد نباید روی شانههای پدرت بار باشی.
گفتم:تا حال که همه خواستگار های خودرا جواب دادیم به خود وعده کردیم تا نامزد نشد، نمیکنم عروسی.
من اصلا انسان منفی گرا نیستم هیچ نیستم اما در این مورد خیلی چیز های بدی در ذهنم میرسد که ممکن است اتفاق بیافتد یا هم نیافتد .
گفتم:میدانی این روزها چی به یادم میاید؟
دوستم گفت:تو که نگویی من چی بفهمم؟
خنده کردم و گفتم:از ایکه کلان ها کرمبول بازی میکردند من و او مضریت میکردیم،آزارشان میدادیم.باز آنها ما را میدواند...او پیش دست من را گرفته و من از پشتش میدویدم.
باز در طویله پنهان میشدیم و دهنم را با دستش محکم میگرفت که صدای خندههایم بلند نشود و پیدایمان نکند.
باور کن صدای نفس هایش یادم است.
دوستم گفت:آخر دلم کفید بگو برایش چی میشود.
گفتم:چقدر لذت دارد این خاطره ها
میفهمی وقتی خواب میبودم بالای سرم مینشست و با کتابهای داستان صورتم را پکه میکرد که پشه نخوردام.
دوستم جواب داد:سحر عزیز خدا حافظی میکنم،و بعد از اینکه با یاسر حرف زدی مرا باخبر بسازی.
گفتم:درست است نیلاب عزیز حتما اما دعا کن که ناامید نشوم.
وقتی با دوستم تماس را قطع کردم دوباره رفتم روی صفحه وتس اپ و نوشتم:سلام.
اما پیش خود گفتم:چی جواب خواهد داد، میفهمم قهرش خواهد آمد.
وقتی جواب داد:کی هستی میگویم حدس بزن اگر نفهمید باز میگویم«سحر»
چون میفهمم ساعتیری کنم خوشش نمیاید.اما هیچ امید ندارم گفته باشم.
بخود گفتم:اصلا نازدانه نیستم و قوی ام باور کن.
صدای پیامک آمد،دیدم نوشته بود:علیکمالسلام و شما؟
در یک لحظه مبایل را برداشتم و ندانستم چگونه اسمم را نوشتم،انگار خودم نبودم و آن دستها و آن سرعت از من نبود.
همینکه اسمم ارسال شد پیام آمد:حرف زده میتوانیم؟
__________
تماس را جواب دادم:خودش بود،ياسر.....
قلبم شروع كرد به تپيدن....گفت:هييي چطور هستي چوچه؟خاليمشان همگی خوب هستن؟
خداوند توان حرف زدن را از من گرفته بود و فقط گریه میکردم.
گفت:چرا صدایت میلرزد دیوانه گک؟
اشکهایم را با سر آستین پاک میکردم و میگفتم:هیچ همطو.
گفت:ولا با اولین پیام که اسم سحر را دیدم به یاد دوران کودکی افتیدم،میفهمی ایسکریم که میخریدیم،میگفتم من نمیخورم همگی میخوردن و من از خود را نگاه میکردم چون در راه باتو بخورم.
و آنجا هم نمیخوردم و بهانه میکردم میگفتم مزه نمیته،چقدر بی عقل بودم،باید خودم میخوردم.
🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری
ازینکه در گروپ همه نظریات شان با من موافق بود،یعنی اینکه برایش پیام بگذارم و ابراز محبت کنم.
به این فکر میکردم(نمیدانستم چقسم بگویم، باور کنید،او زیاد خوی خاص دارد،حتا با دختر ها حرف و سخن ندارد فکر کنید...یک دنیای خاص دارد.)
من زیاد میترسم زیاد از اینکه اگر بگوید: دوست داشتن چیست برو به پشت زندگیت باز چهکنم؟!
دلم چی که حتا قامتم خواهد شکست.
بخود گفتم:چی کار کنم،از مامایم کمک بگیرم یا خودم بگویم؟مطمن هستم با مامایم حرف دل خودرا گفته نمیتواند .حتما خواهد گفت(باش مه فکر کنم و هیچ باز احوال نمیته)
دودله بودم،در مسیر رسیدن و تاابد از هم گسیختن.
عاقبت چی خواهد شد؟!
به ذهنم رسید؛خواهرش هم خواهرخواندیم است،بیا ازو کمک بگیرم.
ولی گفتم نه،اگر جوابش رد بود،صدای شکستن دلم را بمانم پیش خودم.
میفهی،من این درد را لذت بخش ترین لذت دنیا میدانم هرگز نمیگویم زجر است.
حتا دوست دارم چیزی برایش نگویم و باهمین احساس موهایم را به یادش سفید کنم.
صد دل را یک دل کردم،از تلفون دخترخالهاش نمبرش را دزدیدم،نظر به کد تلفون یاسر در لندن زندگی میکرد.
مبایل را با ترس و لرزه بید لرزان برداشتم.
دلم مانند گیسوان لاله بیابان در تب و تاب بود.
شاید خون میبارید....
بخود گفتم:در اولین پیام چی بنویسم؟
اگر بنویسم که یکی از خاطرخواهت هستم چی خواهد گفت؟
همین که نامم را گفت میفهمم دگه او هم عاشق است هههههه پیش خود میخندیدم،مانند دیوانههای که سالهایت در خود غرق هستند.
اگر بگویدبخدا قلب من ایستاد خواهد شد!
زیاد دختر قوی و شجاع هستم،اصلا بنام ترس چیزی نمیشناسم اما از این کار که میخواهم انجام بدهم میترسم.
ترسم هم از چیزی دگری نیست فقط اگر بگوید،نداشته باش دوستم،برو به زندگیت .از شکستن دلم میترسم.
روز قبلش دوستم برایم تماس گرفت:چی کردی سحر؟ به یاسر پیام گذاشتی؟ آه سر کشیدم و گریه بیخودی راه افتید،گفتم:میترسم بخدا میترسم.
گفت:آخر که از زجر تمام میشوی تا کی میخواهی به خواستگار جواب رد بدهی؟
آخر تو هم دختر هستی تاابد نباید روی شانههای پدرت بار باشی.
گفتم:تا حال که همه خواستگار های خودرا جواب دادیم به خود وعده کردیم تا نامزد نشد، نمیکنم عروسی.
من اصلا انسان منفی گرا نیستم هیچ نیستم اما در این مورد خیلی چیز های بدی در ذهنم میرسد که ممکن است اتفاق بیافتد یا هم نیافتد .
گفتم:میدانی این روزها چی به یادم میاید؟
دوستم گفت:تو که نگویی من چی بفهمم؟
خنده کردم و گفتم:از ایکه کلان ها کرمبول بازی میکردند من و او مضریت میکردیم،آزارشان میدادیم.باز آنها ما را میدواند...او پیش دست من را گرفته و من از پشتش میدویدم.
باز در طویله پنهان میشدیم و دهنم را با دستش محکم میگرفت که صدای خندههایم بلند نشود و پیدایمان نکند.
باور کن صدای نفس هایش یادم است.
دوستم گفت:آخر دلم کفید بگو برایش چی میشود.
گفتم:چقدر لذت دارد این خاطره ها
میفهمی وقتی خواب میبودم بالای سرم مینشست و با کتابهای داستان صورتم را پکه میکرد که پشه نخوردام.
دوستم جواب داد:سحر عزیز خدا حافظی میکنم،و بعد از اینکه با یاسر حرف زدی مرا باخبر بسازی.
گفتم:درست است نیلاب عزیز حتما اما دعا کن که ناامید نشوم.
وقتی با دوستم تماس را قطع کردم دوباره رفتم روی صفحه وتس اپ و نوشتم:سلام.
اما پیش خود گفتم:چی جواب خواهد داد، میفهمم قهرش خواهد آمد.
وقتی جواب داد:کی هستی میگویم حدس بزن اگر نفهمید باز میگویم«سحر»
چون میفهمم ساعتیری کنم خوشش نمیاید.اما هیچ امید ندارم گفته باشم.
بخود گفتم:اصلا نازدانه نیستم و قوی ام باور کن.
صدای پیامک آمد،دیدم نوشته بود:علیکمالسلام و شما؟
در یک لحظه مبایل را برداشتم و ندانستم چگونه اسمم را نوشتم،انگار خودم نبودم و آن دستها و آن سرعت از من نبود.
همینکه اسمم ارسال شد پیام آمد:حرف زده میتوانیم؟
__________
تماس را جواب دادم:خودش بود،ياسر.....
قلبم شروع كرد به تپيدن....گفت:هييي چطور هستي چوچه؟خاليمشان همگی خوب هستن؟
خداوند توان حرف زدن را از من گرفته بود و فقط گریه میکردم.
گفت:چرا صدایت میلرزد دیوانه گک؟
اشکهایم را با سر آستین پاک میکردم و میگفتم:هیچ همطو.
گفت:ولا با اولین پیام که اسم سحر را دیدم به یاد دوران کودکی افتیدم،میفهمی ایسکریم که میخریدیم،میگفتم من نمیخورم همگی میخوردن و من از خود را نگاه میکردم چون در راه باتو بخورم.
و آنجا هم نمیخوردم و بهانه میکردم میگفتم مزه نمیته،چقدر بی عقل بودم،باید خودم میخوردم.