قسمت چهارم:
تا اینکه آن شب بیرون شدم دوباره از اتاق ما، وقتی داخل دهلیز آمدم دیدم تمام چراغ های اتاق ها خاموش است.
هر کس در اتاق اش خواب بود.
همه خواب بودند. و من باز میترسیدم، گفتم باش بروم بیرون از خانه و مهتاب را ببینم تا خیالم راحت شود که فقط در خانه آن حباب ها وجود دارد؛ وقتی بیرون شدم، تا اینکه سرم را بالا کردم دیدم وای خدا، اینجاهم که اینطور شده، از ترس زیاد خود را در بین پرده ای دروازه پوشاندم، ث از ترس جیغ کشیدم، آسمان هم آنطوری شده بود.
حباب و دود، صدا های عجیب، هرچی پلک میزدم بیشتر بودند، چراغ حویلی را هرچی روشن و خاموش کردم هیچ چراغی روشن نشد.
درختان بید چنان وحشتناک میلرزیدند. و برگ ها به هم میخوردند یک فضای وحشتناک درست شده بود.
هرچی به کلکین اتاق عمه ام در زدم نیامد.
هرچی داخل خانه مادرم شان را صدا زدم بیدار نشدند.
تا بگویم آنچه را میبینم راست است.
تا اینکه از گریه و ترس زیاد..
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#شب_خوش
تا اینکه آن شب بیرون شدم دوباره از اتاق ما، وقتی داخل دهلیز آمدم دیدم تمام چراغ های اتاق ها خاموش است.
هر کس در اتاق اش خواب بود.
همه خواب بودند. و من باز میترسیدم، گفتم باش بروم بیرون از خانه و مهتاب را ببینم تا خیالم راحت شود که فقط در خانه آن حباب ها وجود دارد؛ وقتی بیرون شدم، تا اینکه سرم را بالا کردم دیدم وای خدا، اینجاهم که اینطور شده، از ترس زیاد خود را در بین پرده ای دروازه پوشاندم، ث از ترس جیغ کشیدم، آسمان هم آنطوری شده بود.
حباب و دود، صدا های عجیب، هرچی پلک میزدم بیشتر بودند، چراغ حویلی را هرچی روشن و خاموش کردم هیچ چراغی روشن نشد.
درختان بید چنان وحشتناک میلرزیدند. و برگ ها به هم میخوردند یک فضای وحشتناک درست شده بود.
هرچی به کلکین اتاق عمه ام در زدم نیامد.
هرچی داخل خانه مادرم شان را صدا زدم بیدار نشدند.
تا بگویم آنچه را میبینم راست است.
تا اینکه از گریه و ترس زیاد..
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#شب_خوش