#Part_640✨🔥
#آرامــشـ✨
_بیمارستانیم عزیزم،فشارت افتاده بود الان خوبی؟حالت تهوع نداری؟
با یادآوری خبری که شنیده بودم با تردید گفتم:آرکا،من...من واقعا حامله ام؟
دستم رو توی دستش گرفت.
_آره عزیزه دلم...چرا انقدر به خودت استرس وارد می کنی آخه؟خیلی فشارت پایینه به جای اینکه استراحت کنی اینطوری می کنی؟دوست داری من رو هی نصف جون کنی عزیزم؟
_نه...اما...
_اما چی؟!آرامش تو ناراحتی؟از اینکه بچه داشته باشی بدت میاد؟
مزخرف ترین فکری که می تونست به سرش بزنه همین بود و بس!
من عاشق بچه بودم اونوقت آرکا این سوال رو می پرسید!
ما حتی درمورد اسم بچه هامون هم باهم صحبت کرده بودیم و اونوقت آرکا این سوال رو می پرسید.
_نه اما استرس دارم نمی خوام مردم پشت سرمون حرف بزنن.
ولی می دونستم تنها مشکلم این نیست...من می ترسیدم از مسئولیت مادر شدن!
که آیا می تونم مادر خوبی بشم یا نه؟من سنی نداشتم آخه.
_تو نگران این چیزها نباش عزیزم...مگه قراره همه بفهمن؟!تازه یه ماهته اونوقت نگرانی؟!
نگرانی ام بیجا بود درست می گفت...مگه کار خطایی انجام داده بودیم؟!
نباید انقدر حرف مردم برام مهم میشد!
نفس عمیقی کشیدم.
_نگران نیستم...یعنی دیگه نیستم تو درست میگی.
بوسه ای روی پیشونی ام زد:قربونت بشم مامان کوچولو...اصلا فکرش رو نمی کردم به این زودی صاحب یه بچه بشم مثل اینکه دارم یکی یکی به آرزوهام می رسم.
آره دیگه فقط صبر نداشت و فکر کنم خیلی خیلی زود به آرزوش رسید انگار!
_بله دیگه،منتهی خیلی هول بودی!
قهقهه ای زد که با تشر گفتم:تو بیمارستانیم ها.
_چشم خانومم ساکت شدم...حالا هم تو استراحت کن تا من برم پذیرش و بیام.
#آرامــشـ✨
_بیمارستانیم عزیزم،فشارت افتاده بود الان خوبی؟حالت تهوع نداری؟
با یادآوری خبری که شنیده بودم با تردید گفتم:آرکا،من...من واقعا حامله ام؟
دستم رو توی دستش گرفت.
_آره عزیزه دلم...چرا انقدر به خودت استرس وارد می کنی آخه؟خیلی فشارت پایینه به جای اینکه استراحت کنی اینطوری می کنی؟دوست داری من رو هی نصف جون کنی عزیزم؟
_نه...اما...
_اما چی؟!آرامش تو ناراحتی؟از اینکه بچه داشته باشی بدت میاد؟
مزخرف ترین فکری که می تونست به سرش بزنه همین بود و بس!
من عاشق بچه بودم اونوقت آرکا این سوال رو می پرسید!
ما حتی درمورد اسم بچه هامون هم باهم صحبت کرده بودیم و اونوقت آرکا این سوال رو می پرسید.
_نه اما استرس دارم نمی خوام مردم پشت سرمون حرف بزنن.
ولی می دونستم تنها مشکلم این نیست...من می ترسیدم از مسئولیت مادر شدن!
که آیا می تونم مادر خوبی بشم یا نه؟من سنی نداشتم آخه.
_تو نگران این چیزها نباش عزیزم...مگه قراره همه بفهمن؟!تازه یه ماهته اونوقت نگرانی؟!
نگرانی ام بیجا بود درست می گفت...مگه کار خطایی انجام داده بودیم؟!
نباید انقدر حرف مردم برام مهم میشد!
نفس عمیقی کشیدم.
_نگران نیستم...یعنی دیگه نیستم تو درست میگی.
بوسه ای روی پیشونی ام زد:قربونت بشم مامان کوچولو...اصلا فکرش رو نمی کردم به این زودی صاحب یه بچه بشم مثل اینکه دارم یکی یکی به آرزوهام می رسم.
آره دیگه فقط صبر نداشت و فکر کنم خیلی خیلی زود به آرزوش رسید انگار!
_بله دیگه،منتهی خیلی هول بودی!
قهقهه ای زد که با تشر گفتم:تو بیمارستانیم ها.
_چشم خانومم ساکت شدم...حالا هم تو استراحت کن تا من برم پذیرش و بیام.