#Part_639✨🔥
#آرامــشـ✨
_هیچی عزیزم تا شما برین خونه رو ببینین من هم میرم جواب آزمایش رو می گیرم و میام دیگه.
تند تند سری تکون دادم.
_نه...اونوقت ساراجون نمیگه تو کجایی؟نمیشه فردا بگیریم؟می خوام خودم هم باشم.
صبر نداشتم ولی خوب دلم می خواست که خودم هم ببینم جواب چیه.
_تو یه ساعت صبر نداری همش استرس داری اونوقت چطوری می تونی تا فردا صبر کنی آخه؟
_صبر می کنم بیا بریم.
_به چشم خانومم.
و ماشین رو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد.
تا فردا چطوری صبر می کردم خدا،داند!
***
دستش رو با استرس فشردم که آرکا رو به پرستار گفت:خوب خانوم عظیمی...جوابش چی بود؟!
_راستش این حالت های خانوم شما کمی به خاطر خستگیه...
نفس عمیقی کشیدم...پس یعنی حامله نبودم؟!
و رو به من گفت:عزیزم سعی کنین زیاد به خودتون فشار نیارین اون هم در چنین شرایطی!
گیج گفتم:چه شرایطی؟!
رو بهمون لبخندی زد:تبریک میگم خانوم زرین،شما باردار هستین،ولی حواستون باشه دیگه انقدر به خودتون فشار نیارین و زیاد کار انجام ندین چون استرس و خستگی خیلی برای شما و بچه تون خطرناکه!
پاهام سست شد!
من...من واقعا حامله بودم؟!
یعنی من...داشتم مادر می شدم؟!
پس چرا باورم نمی شد؟!چرا هیچ حسی نداشتم؟
همه جا رو تیره رو و تار می دیدم و حالم دست خودم نبود.
آخرین چیزی که دیدم صورت نگران آرکا بود و بعد سیاهی مطلق!
*
با حس سوزشی توی دستم چشم هام رو باز کردم.
با دیدن محیط ناآشنایی که توش بودم ناخودآگاه آرکا رو صدا کردم که صداش رو نزدیک خودم شنیدم:جانم؟!خوبی عزیزم؟
بی جون نالیدم:خوبم...من کجام؟
#آرامــشـ✨
_هیچی عزیزم تا شما برین خونه رو ببینین من هم میرم جواب آزمایش رو می گیرم و میام دیگه.
تند تند سری تکون دادم.
_نه...اونوقت ساراجون نمیگه تو کجایی؟نمیشه فردا بگیریم؟می خوام خودم هم باشم.
صبر نداشتم ولی خوب دلم می خواست که خودم هم ببینم جواب چیه.
_تو یه ساعت صبر نداری همش استرس داری اونوقت چطوری می تونی تا فردا صبر کنی آخه؟
_صبر می کنم بیا بریم.
_به چشم خانومم.
و ماشین رو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد.
تا فردا چطوری صبر می کردم خدا،داند!
***
دستش رو با استرس فشردم که آرکا رو به پرستار گفت:خوب خانوم عظیمی...جوابش چی بود؟!
_راستش این حالت های خانوم شما کمی به خاطر خستگیه...
نفس عمیقی کشیدم...پس یعنی حامله نبودم؟!
و رو به من گفت:عزیزم سعی کنین زیاد به خودتون فشار نیارین اون هم در چنین شرایطی!
گیج گفتم:چه شرایطی؟!
رو بهمون لبخندی زد:تبریک میگم خانوم زرین،شما باردار هستین،ولی حواستون باشه دیگه انقدر به خودتون فشار نیارین و زیاد کار انجام ندین چون استرس و خستگی خیلی برای شما و بچه تون خطرناکه!
پاهام سست شد!
من...من واقعا حامله بودم؟!
یعنی من...داشتم مادر می شدم؟!
پس چرا باورم نمی شد؟!چرا هیچ حسی نداشتم؟
همه جا رو تیره رو و تار می دیدم و حالم دست خودم نبود.
آخرین چیزی که دیدم صورت نگران آرکا بود و بعد سیاهی مطلق!
*
با حس سوزشی توی دستم چشم هام رو باز کردم.
با دیدن محیط ناآشنایی که توش بودم ناخودآگاه آرکا رو صدا کردم که صداش رو نزدیک خودم شنیدم:جانم؟!خوبی عزیزم؟
بی جون نالیدم:خوبم...من کجام؟