#Part_638✨🔥
#آرامــشـ✨
با استرس دستش رو فشردم.
_آرکا ساراجونه،چیکار کنم؟
_چته عزیزم؟مگه اولین باره که مامان بهت زنگ می زنه؟
نمی دونم چرا یهو انقدر استرس گرفته بودم...عادی باش آرامش.
_نه خوب...خوب می ترسم.
_نترس عزیزم جواب بده.
سری تکون دادم و تماس رو وصل کردم.
_سلام ساراجون.
_سلام دخترم خوبی؟کجایین؟!
_را...راستش با آرکا اومدیم بیرون ناهار بخوریم،چطور؟
بی توجه به حرفم گفت:مطمئنی؟!آخه صدات میلرزه،دعوا کردین باهم؟
حالا هم که چیزی رو نفهمیده بود انگار من داشتم با ضایع بازی همه چیز رو خراب می کردم.
_نه چه دعوایی؟می دونین که به خاطر امتحانا چند روزه بی حالم به خاطر اونه.
_آها...نگران شدم چون جفتتون غیبتون زده بود،خیلی کارتون طول می کشه؟
ابرویی بالا انداختم.
_نه زیاد،چطور؟!
_عه آرامش انگار حافظه ات رو از دست دادیا نمی دونی امروز چه روزیه؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم بلکه یادم بیاد امروز چه روزیه ولی هیچی یادم نمی اومد فکر کنم آلزایمر هم گرفته بودم.
_ببخشید ساراجون چند روزه کلا گیجم،شرمنده.
_دشمنت شرمنده دخترم...امروز قرار بود بریم خونه تون رو نگاه کنیا به یادت رفت یعنی؟!
اون روز که این حرف رو شنیدم چقدر ذوق داشتم و حالا...حالا حتی یادم هم نبود!
انقدر درگیر بودم که حتی موضوع به این مهمی رو هم یادم نبود.
_آ...به کل یادم رفته بود پس تا نیم ساعت دیگه خونه ایم.
تک خنده ای کرد:آره دیگه بلاخره تازه عروس دامادین دیگه انقدر غرق همدیگه شدین همه چیز رو یادتون رفته دیگه...پس منتظرتونم به آرکا هم سلام برسون فعلا.
لبم رو توی دهنم کشیدم.
_بزرگیتون رو می رسونم فعلا.
همزمان با قطع کردن گوشی آرکا گفت:چیشد؟!چی رو یادت رفته بود؟
_قرار بود امروز بریم خونه رو نگاه کنیم یادم رفت...وای آرکا تو رودربایستی گفتم نیم ساعت دیگه ولی جواب آزمایش پس چی؟
#آرامــشـ✨
با استرس دستش رو فشردم.
_آرکا ساراجونه،چیکار کنم؟
_چته عزیزم؟مگه اولین باره که مامان بهت زنگ می زنه؟
نمی دونم چرا یهو انقدر استرس گرفته بودم...عادی باش آرامش.
_نه خوب...خوب می ترسم.
_نترس عزیزم جواب بده.
سری تکون دادم و تماس رو وصل کردم.
_سلام ساراجون.
_سلام دخترم خوبی؟کجایین؟!
_را...راستش با آرکا اومدیم بیرون ناهار بخوریم،چطور؟
بی توجه به حرفم گفت:مطمئنی؟!آخه صدات میلرزه،دعوا کردین باهم؟
حالا هم که چیزی رو نفهمیده بود انگار من داشتم با ضایع بازی همه چیز رو خراب می کردم.
_نه چه دعوایی؟می دونین که به خاطر امتحانا چند روزه بی حالم به خاطر اونه.
_آها...نگران شدم چون جفتتون غیبتون زده بود،خیلی کارتون طول می کشه؟
ابرویی بالا انداختم.
_نه زیاد،چطور؟!
_عه آرامش انگار حافظه ات رو از دست دادیا نمی دونی امروز چه روزیه؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم بلکه یادم بیاد امروز چه روزیه ولی هیچی یادم نمی اومد فکر کنم آلزایمر هم گرفته بودم.
_ببخشید ساراجون چند روزه کلا گیجم،شرمنده.
_دشمنت شرمنده دخترم...امروز قرار بود بریم خونه تون رو نگاه کنیا به یادت رفت یعنی؟!
اون روز که این حرف رو شنیدم چقدر ذوق داشتم و حالا...حالا حتی یادم هم نبود!
انقدر درگیر بودم که حتی موضوع به این مهمی رو هم یادم نبود.
_آ...به کل یادم رفته بود پس تا نیم ساعت دیگه خونه ایم.
تک خنده ای کرد:آره دیگه بلاخره تازه عروس دامادین دیگه انقدر غرق همدیگه شدین همه چیز رو یادتون رفته دیگه...پس منتظرتونم به آرکا هم سلام برسون فعلا.
لبم رو توی دهنم کشیدم.
_بزرگیتون رو می رسونم فعلا.
همزمان با قطع کردن گوشی آرکا گفت:چیشد؟!چی رو یادت رفته بود؟
_قرار بود امروز بریم خونه رو نگاه کنیم یادم رفت...وای آرکا تو رودربایستی گفتم نیم ساعت دیگه ولی جواب آزمایش پس چی؟