#Part_637✨🔥
#آرامــشـ✨
_خوبه.
سری تکون دادم و از جا بلندش کردم.
_پاشو عزیزم رنگ به روت نمونده الانه که از حال بریا.
_کم خوب بودم حالا هم که استرس هم اضافه شد بریم.
°•آرامش•°
بلاخره آرکا موفق شد و تونست از بیمارستان بکشونتم بیرون آرکا بود دیگه متخصص زورگویی.
البته اون هم صلاحم رو می خواست ولی خوب این استرس و نگرانی دست خودم نبود که.
با راه افتادن ماشین صدای گرفته ی آرکا رو شنیدم.
_آرامش؟
_جانم؟
_اگه واقعا حامله باشی...ناراحت میشی؟!
ناراحت؟
نه ناراحت نمی شدم چون خودم خیلی خیلی بچه دوست داشتم ولی خوب نگران بودم.
از حرف های بقیه نگران بودم!
نگران از اینکه نکنه بقیه بفهمن؟دیگه روم نمیشد به چشم های بقیه نگاه کنم.
_نه نیستم،فقط نگرانم!
_نگران برای چی قربونت بشم؟مگه جرمه؟تازه ما یه هفته دیگه عروسیمونه چیزی نمیشه عزیزم قرار نیست که عالم و آدم بفهمن.
_ نمی دونم دیگه هیچی نمی دونم.
چشمکی زد.
_بسپار به خودم عشقم حالا هم بریم یه ناهار مشتی بخوریم.
نمی خواستم دوباره اوقات تلخی بکنم درست می گفت اگه به فرض هم که باردار بودم کار خلافی نکرده بودیم که...زن و شوهر بودیم دیگه!
مگه ما اولین نفری بودیم که قبل از ازدواج صاحب بچه شده بودیم؟!
تازه اینها همه و همه یه احتمال بود.
***
با خنده گفت:قشنگ تلافی این یه هفته گشنگی رو درآوردیا.
_ناراحتی؟
دستش رو به حالت تسلیم بالا برد.
_نه بابا من غلط بکنم بخور نوش جونت.
نیشم رو باز کردم و دوباره مشغول غذا خوردن شدم.
کمی از حالت تهوع ام کم شده بود و حالم بهتر شده بود.
توی این یه هفته انقدر که حالت تهوع داشتم و گشنگی کشیده بودم که دیگه واقعا نایی نداشتم.
#آرامــشـ✨
_خوبه.
سری تکون دادم و از جا بلندش کردم.
_پاشو عزیزم رنگ به روت نمونده الانه که از حال بریا.
_کم خوب بودم حالا هم که استرس هم اضافه شد بریم.
°•آرامش•°
بلاخره آرکا موفق شد و تونست از بیمارستان بکشونتم بیرون آرکا بود دیگه متخصص زورگویی.
البته اون هم صلاحم رو می خواست ولی خوب این استرس و نگرانی دست خودم نبود که.
با راه افتادن ماشین صدای گرفته ی آرکا رو شنیدم.
_آرامش؟
_جانم؟
_اگه واقعا حامله باشی...ناراحت میشی؟!
ناراحت؟
نه ناراحت نمی شدم چون خودم خیلی خیلی بچه دوست داشتم ولی خوب نگران بودم.
از حرف های بقیه نگران بودم!
نگران از اینکه نکنه بقیه بفهمن؟دیگه روم نمیشد به چشم های بقیه نگاه کنم.
_نه نیستم،فقط نگرانم!
_نگران برای چی قربونت بشم؟مگه جرمه؟تازه ما یه هفته دیگه عروسیمونه چیزی نمیشه عزیزم قرار نیست که عالم و آدم بفهمن.
_ نمی دونم دیگه هیچی نمی دونم.
چشمکی زد.
_بسپار به خودم عشقم حالا هم بریم یه ناهار مشتی بخوریم.
نمی خواستم دوباره اوقات تلخی بکنم درست می گفت اگه به فرض هم که باردار بودم کار خلافی نکرده بودیم که...زن و شوهر بودیم دیگه!
مگه ما اولین نفری بودیم که قبل از ازدواج صاحب بچه شده بودیم؟!
تازه اینها همه و همه یه احتمال بود.
***
با خنده گفت:قشنگ تلافی این یه هفته گشنگی رو درآوردیا.
_ناراحتی؟
دستش رو به حالت تسلیم بالا برد.
_نه بابا من غلط بکنم بخور نوش جونت.
نیشم رو باز کردم و دوباره مشغول غذا خوردن شدم.
کمی از حالت تهوع ام کم شده بود و حالم بهتر شده بود.
توی این یه هفته انقدر که حالت تهوع داشتم و گشنگی کشیده بودم که دیگه واقعا نایی نداشتم.