خزیده در خزان خود بود، خاموش. خفته نه، بیدار بود. بیدار بود و بیمناک. بیدار بود و بیسر و سامان، زیر سایهسار ستبری از خفقان، نفس میکشید. مثل خودکاری که دیگر خط نمیکشید، تن تهی گشتهی خود را بر زمینی سرد، میکشید. روی آرزوهایاش یکییکی خط بطلان میکشید. مدام سیگار و از بودناش رنج میکشید.