وقتی که بزقوش گریست...🗻💔
اوچ قارداش باجیسی(قسمت دوم)
✍سلمان قهرمانی
در حالی که نگاهم به آسمان گره خورده بود، پرندهای در اوج، نگاهم را دزدید. عقابی خاکستری با بالهایی گشوده، درست بالای قله، آرام و با وقار دور میزد، گویی پروانهای که با اشتیاقی ناگفته به دور شمع میچرخد. کمکم ارتفاعش را کم کرد و در نهایت، با تمام توان به سوی زمین پرت شد.
با شتاب خودم را به او رساندم. عقابی خاکستری بود، غرق در جاندادن. قمقمه آبم را بیرون آوردم تا شاید جانش را نجات دهم، اما دهانش بسته بود و نفسهایش کوتاه و سنگین. جان میداد... بدنی که هر لحظه سستتر و سردتر میشد، اما پیش از رفتن، نگاهش را به من دوخت.
با چشمانی پر از راز و صدایی که از اعماق جانش برمیآمد، گفت:
"من عقاب خاکستریام، سالها در آسمانها و اطراف ارومگلی زیستهام. اما چند سالیست که بالهایم سنگین شدهاند و پرواز از من گریخته. در این سالها، فرزندانم بودند که در آشیانه برایم آذوقه میآوردند. اما عقابها پیش از مرگشان، قدرت میگیرند؛ اوج میگیرند تا در اوج بمیرند. امروز، قدرتی دوباره یافتم، باآخرین رمق پروازم بالهای خستهام را گشودم و خود را به آسمان دریاچه ارومگلی رساندم، همان نگین درخشان که همیشه آرامشبخش روح و جانم بود.
اما آنچه دیدم، مرگ بود. دریاچهای که روزی آینهی آسمان بود، حالا تنها باتلاقی بیجان و سیاه بود. قلبم شکست، چشمهایم سرشار از اندوه شد. من سقوط کردم، نه از خستگی، که از قلبی که تاب دیدن این مرگ را نداشت."
از آن بالا، نگاهی به پایین انداختم و دیدمش... فرشتهای که سرش از میان آبهای اندک و گلآلود بیرون زده بود. پیکرش زخمی و غبارگرفته، اما همچنان باوقار و مغرور بود. دامن نیلگونش که روزگاری تا افقها امتداد داشت، حالا در میان گل و لای مدفون شده بود.
صورتش پوشیده از خاک بود، اما چشمهایش هنوز فریاد میزدند، فریادی که گویی به قلبم نفوذ کرد. مرا به سوی خود خواند. نزدیک که شدم، صدایی نرم اما اندوهبار از میان لبهای خشکیدهاش شنیدم:
"ای عقاب، میدانی من کیستم؟ من ارومگلیام، نگینی که روزگاری درخشان بودم. سه برادر دارم: سهند، بزقوش و ساوالان.
سهند، برادر محافظهکارم، همیشه میان عشق به من و دلبستگیهای دیگرش مردد بود.
بزقوش، برادر پیر و کهنسالم، هرچند دیگر توانی برای یاریام ندارد، اما نگاهش همیشه پر از غمی پنهان است.
و ساوالان، غیرتیترین برادرم، که همیشه با تمام توانش از من محافظت میکرد. اما حالا نمیدانم چه شده که همه مرا فراموش کردهاند.
لحظهای مکث کرد، گویی بغضی سنگین گلویش را فشرده بود. سپس با صدایی لرزان ادامه داد:
سالها پیش، هر بهار، برادرانم آبهای زلالشان را روانه من میکردند و جانم تازه میشد. اما چند سالیست که تشنگی امانم را بریده. حالا فقط گل و لای برایم باقی مانده است.
ای عقاب، برو به ساوالان قارداش بگو که خواهرتان، ارومگلی، در حال جان دادن است. اگر دیر بجنبید، چیزی از من باقی نخواهد ماند.
صدایش آرام شد، اما سکوتش وزنهای سنگین بر روحم گذاشت. نمیتوانستم بیاعتنا از کنارش بگذرم. همانجا بود که دردی عمیق در قلبم نشست؛ دردی که انگار صدای خاموشی یک تاریخ بود.
بعد عقاب ادامه داد،با خود عهد بستم، عهدی از جنس آخرین رمق زندگیام. اگرچه میدانستم مرگ به زودی دامنم را خواهد گرفت، اما نمیتوانستم اجازه دهم خواستهی اُرومگلی در میان گل و لای مدفون شود.
بعد عقاب خاکستری نگاهی به من کرد، نگاهی خسته اما عمیق، گویی تمام تاریخ و درد زمین را در آن چشمها میدیدم. بدنش لرزید و با صدایی که از عمق جانش برمیآمد، گفت:
"سرنوشت من این بوده که نتوانم پیام اُرومباجی را به ساوالان برسانم. این پرواز، آخرین رمق من بود و حالا، بالهایم دیگر توان ادامه ندارند. اما تو... تو قول بده، قول بده که حرفهای ارومباجی را بدون کموکاست به ساوالان برسانی. بگو که خواهرشان در حال جان دادن است، بگو که اگر دیر بجنبند، این نگین زیبا برای همیشه خاموش خواهد شد."
چشمهایش را برای لحظهای بست و آرام گرفت، گویی باری از دوشش برداشته شده بود. بدنش سرد و سست شد، اما نگاهش که تا آخرین لحظه به من دوخته شده بود، به من چیزی آموخت: مأموریتی که حالا بر عهدهی من بود.
در قلبم گرمای عهدی شعله میکشید. قول دادم، به او و به اُرومباجی ، قول دادم که تا آخرین توانم، پیام او را به ساوالان قارداش برسانم، برای نجاتش، برای حفظ زیباییای که نباید از میان برود.
عقاب، نفس آخرش را کشید و در سکوتی سنگین، آرام گرفت. دستی بر پرهای سردش کشیدم و به آسمان نگاه کردم. آن بالا هنوز جای خالی او حس میشد.
حالا دیگر همهچیز بر عهده من بود، مأموریتی که با بهای جان یک عقاب به من سپرده شده بود.
وقتی که بزقوش گریست...🗻💔
اوچ قارداش باجیسی(قسمت دوم)
✍سلمان قهرمانی
اوچ قارداش باجیسی(قسمت دوم)
✍سلمان قهرمانی
در حالی که نگاهم به آسمان گره خورده بود، پرندهای در اوج، نگاهم را دزدید. عقابی خاکستری با بالهایی گشوده، درست بالای قله، آرام و با وقار دور میزد، گویی پروانهای که با اشتیاقی ناگفته به دور شمع میچرخد. کمکم ارتفاعش را کم کرد و در نهایت، با تمام توان به سوی زمین پرت شد.
با شتاب خودم را به او رساندم. عقابی خاکستری بود، غرق در جاندادن. قمقمه آبم را بیرون آوردم تا شاید جانش را نجات دهم، اما دهانش بسته بود و نفسهایش کوتاه و سنگین. جان میداد... بدنی که هر لحظه سستتر و سردتر میشد، اما پیش از رفتن، نگاهش را به من دوخت.
با چشمانی پر از راز و صدایی که از اعماق جانش برمیآمد، گفت:
"من عقاب خاکستریام، سالها در آسمانها و اطراف ارومگلی زیستهام. اما چند سالیست که بالهایم سنگین شدهاند و پرواز از من گریخته. در این سالها، فرزندانم بودند که در آشیانه برایم آذوقه میآوردند. اما عقابها پیش از مرگشان، قدرت میگیرند؛ اوج میگیرند تا در اوج بمیرند. امروز، قدرتی دوباره یافتم، باآخرین رمق پروازم بالهای خستهام را گشودم و خود را به آسمان دریاچه ارومگلی رساندم، همان نگین درخشان که همیشه آرامشبخش روح و جانم بود.
اما آنچه دیدم، مرگ بود. دریاچهای که روزی آینهی آسمان بود، حالا تنها باتلاقی بیجان و سیاه بود. قلبم شکست، چشمهایم سرشار از اندوه شد. من سقوط کردم، نه از خستگی، که از قلبی که تاب دیدن این مرگ را نداشت."
از آن بالا، نگاهی به پایین انداختم و دیدمش... فرشتهای که سرش از میان آبهای اندک و گلآلود بیرون زده بود. پیکرش زخمی و غبارگرفته، اما همچنان باوقار و مغرور بود. دامن نیلگونش که روزگاری تا افقها امتداد داشت، حالا در میان گل و لای مدفون شده بود.
صورتش پوشیده از خاک بود، اما چشمهایش هنوز فریاد میزدند، فریادی که گویی به قلبم نفوذ کرد. مرا به سوی خود خواند. نزدیک که شدم، صدایی نرم اما اندوهبار از میان لبهای خشکیدهاش شنیدم:
"ای عقاب، میدانی من کیستم؟ من ارومگلیام، نگینی که روزگاری درخشان بودم. سه برادر دارم: سهند، بزقوش و ساوالان.
سهند، برادر محافظهکارم، همیشه میان عشق به من و دلبستگیهای دیگرش مردد بود.
بزقوش، برادر پیر و کهنسالم، هرچند دیگر توانی برای یاریام ندارد، اما نگاهش همیشه پر از غمی پنهان است.
و ساوالان، غیرتیترین برادرم، که همیشه با تمام توانش از من محافظت میکرد. اما حالا نمیدانم چه شده که همه مرا فراموش کردهاند.
لحظهای مکث کرد، گویی بغضی سنگین گلویش را فشرده بود. سپس با صدایی لرزان ادامه داد:
سالها پیش، هر بهار، برادرانم آبهای زلالشان را روانه من میکردند و جانم تازه میشد. اما چند سالیست که تشنگی امانم را بریده. حالا فقط گل و لای برایم باقی مانده است.
ای عقاب، برو به ساوالان قارداش بگو که خواهرتان، ارومگلی، در حال جان دادن است. اگر دیر بجنبید، چیزی از من باقی نخواهد ماند.
صدایش آرام شد، اما سکوتش وزنهای سنگین بر روحم گذاشت. نمیتوانستم بیاعتنا از کنارش بگذرم. همانجا بود که دردی عمیق در قلبم نشست؛ دردی که انگار صدای خاموشی یک تاریخ بود.
بعد عقاب ادامه داد،با خود عهد بستم، عهدی از جنس آخرین رمق زندگیام. اگرچه میدانستم مرگ به زودی دامنم را خواهد گرفت، اما نمیتوانستم اجازه دهم خواستهی اُرومگلی در میان گل و لای مدفون شود.
بعد عقاب خاکستری نگاهی به من کرد، نگاهی خسته اما عمیق، گویی تمام تاریخ و درد زمین را در آن چشمها میدیدم. بدنش لرزید و با صدایی که از عمق جانش برمیآمد، گفت:
"سرنوشت من این بوده که نتوانم پیام اُرومباجی را به ساوالان برسانم. این پرواز، آخرین رمق من بود و حالا، بالهایم دیگر توان ادامه ندارند. اما تو... تو قول بده، قول بده که حرفهای ارومباجی را بدون کموکاست به ساوالان برسانی. بگو که خواهرشان در حال جان دادن است، بگو که اگر دیر بجنبند، این نگین زیبا برای همیشه خاموش خواهد شد."
چشمهایش را برای لحظهای بست و آرام گرفت، گویی باری از دوشش برداشته شده بود. بدنش سرد و سست شد، اما نگاهش که تا آخرین لحظه به من دوخته شده بود، به من چیزی آموخت: مأموریتی که حالا بر عهدهی من بود.
در قلبم گرمای عهدی شعله میکشید. قول دادم، به او و به اُرومباجی ، قول دادم که تا آخرین توانم، پیام او را به ساوالان قارداش برسانم، برای نجاتش، برای حفظ زیباییای که نباید از میان برود.
عقاب، نفس آخرش را کشید و در سکوتی سنگین، آرام گرفت. دستی بر پرهای سردش کشیدم و به آسمان نگاه کردم. آن بالا هنوز جای خالی او حس میشد.
حالا دیگر همهچیز بر عهده من بود، مأموریتی که با بهای جان یک عقاب به من سپرده شده بود.
وقتی که بزقوش گریست...🗻💔
اوچ قارداش باجیسی(قسمت دوم)
✍سلمان قهرمانی