اولین جمعهی پاییز بود...
خوب میدانست عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانهمان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیکترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم...
سه روز سکوت بیسابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانههای خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدناش نرفتم که از این انتظار، بوسهای بیست ثانیهای حاصل شود...!
از آن بوسههایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعهی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیکترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم میداد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبهای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادنهایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیدهام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بیتفاوتیاش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازهی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرفهایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانهای که دویده بود و نفسش بالا نمیآمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاریام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعهی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسهی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعهی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
حالا اولین جمعهی پاییز است
از آخرین حرفهایت که به تنهاییام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته.
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکسات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیریات ثانیهها را میشمارم!
نمیدانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفتهای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
#علی_سلطانی
📚 چیزهایی هست که نمیدانی
http://ali-soltani.com
خوب میدانست عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانهمان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیکترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم...
سه روز سکوت بیسابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانههای خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدناش نرفتم که از این انتظار، بوسهای بیست ثانیهای حاصل شود...!
از آن بوسههایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعهی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیکترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم میداد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبهای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادنهایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیدهام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بیتفاوتیاش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازهی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرفهایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانهای که دویده بود و نفسش بالا نمیآمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاریام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعهی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسهی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعهی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
حالا اولین جمعهی پاییز است
از آخرین حرفهایت که به تنهاییام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته.
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکسات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیریات ثانیهها را میشمارم!
نمیدانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفتهای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
#علی_سلطانی
📚 چیزهایی هست که نمیدانی
http://ali-soltani.com