تلخی از یک جایی به بعد پوچ و از معنا تهی میشود. چرا اینقدر از تلخی بنویسم وقتی نه ماهیت او تغییر میکند و نه من قدمی برای ترک کردن او بر میدارم؟ اگر الان جلوی قلمم را نگیرم مثل هزاران انشای دوران دبیرستان باز نوشتهام مملو از احساسات میشود.
این روزها صبح که از خواب بیدار میشوم کمی سرم گیج میرود. مغزم مثل دستگاه قهوهساز صدا میدهد و با سرعت هرچه تمامتر دنبال بهانهای میگردد که مرا از تخت بیرون کشد. دو سه باری در دفترم نوشتم که آرزو دارم نویسنده خوبی بشوم و معمولا یادداشتهای روزانهام مخاطب دارند چون پس ذهنم این سناریو در جریان است که بعد از مرگم کسی این دفترها را چاپ میکند و به مردم میفروشد. احتمالا یک فیلم هم به نامم بسازند که اسمش یک پسر معمولی خواهد بود. همه چیز معمولی خواهد بود. من نه کتابها را آنقدر رنگین میبینم که عدهای میبینند و نه آنقدر فلسفیمآبام که در پس هر چیز دنبال علت و بهانهای باشم.
بله بله. احتمالا چند صفحه شعری در میان نوشتههایم پیدا بشود اما محض اطلاعتان باید بگویم که یا آنها را با خودم به گور میبرم یا قبل از مرگم آتششان خواهم زد. معنا ندارد که. مگر قرار نیست این فیلم داستان یک پسر معمولی باشد؟ عشق را با معمول بودن چه کار؟
اصلا جوان بودم و جاهل.
بله. گاهی وقتها دوست دارم یک بافتنیای که گشاد است به تن کنم و پتو پیچ در بالکن کتاب بخوانم. من هم آدمم دیگر. وقتی دماوند را از تهران دیدم فهمیدم هنوز بارقهای از امید در من میلولد. به آن بها دادم. دماوند را نگاه کردم. زیباست. استوار است. توپ تکانش نمیدهد. دامنش سفید است. دلم خواب بسیار میخواهد. بیست سال زندگی کفافم را میدهد دیگر نه؟ یعنی دامن دماوند برای منِ کوچک جا ندارد؟ فقط به اندازهای که سرم را روی دامنش بنهم و برای همیشه به خواب بروم.
امروز یک متن نوشتم. هم به دماوند فکر کردم هم به او. سراسر ایراد بودم. هم من و هم جملاتم. به استواری دماوند غبطه میخورم. صبور و ساکت به تهران مینگرد. به گمانم دماوند هیچوقت عاشق نشده. جای پرومته دماوند در زنجیر است!
این روزها صبح که از خواب بیدار میشوم کمی سرم گیج میرود. مغزم مثل دستگاه قهوهساز صدا میدهد و با سرعت هرچه تمامتر دنبال بهانهای میگردد که مرا از تخت بیرون کشد. دو سه باری در دفترم نوشتم که آرزو دارم نویسنده خوبی بشوم و معمولا یادداشتهای روزانهام مخاطب دارند چون پس ذهنم این سناریو در جریان است که بعد از مرگم کسی این دفترها را چاپ میکند و به مردم میفروشد. احتمالا یک فیلم هم به نامم بسازند که اسمش یک پسر معمولی خواهد بود. همه چیز معمولی خواهد بود. من نه کتابها را آنقدر رنگین میبینم که عدهای میبینند و نه آنقدر فلسفیمآبام که در پس هر چیز دنبال علت و بهانهای باشم.
بله بله. احتمالا چند صفحه شعری در میان نوشتههایم پیدا بشود اما محض اطلاعتان باید بگویم که یا آنها را با خودم به گور میبرم یا قبل از مرگم آتششان خواهم زد. معنا ندارد که. مگر قرار نیست این فیلم داستان یک پسر معمولی باشد؟ عشق را با معمول بودن چه کار؟
اصلا جوان بودم و جاهل.
بله. گاهی وقتها دوست دارم یک بافتنیای که گشاد است به تن کنم و پتو پیچ در بالکن کتاب بخوانم. من هم آدمم دیگر. وقتی دماوند را از تهران دیدم فهمیدم هنوز بارقهای از امید در من میلولد. به آن بها دادم. دماوند را نگاه کردم. زیباست. استوار است. توپ تکانش نمیدهد. دامنش سفید است. دلم خواب بسیار میخواهد. بیست سال زندگی کفافم را میدهد دیگر نه؟ یعنی دامن دماوند برای منِ کوچک جا ندارد؟ فقط به اندازهای که سرم را روی دامنش بنهم و برای همیشه به خواب بروم.
امروز یک متن نوشتم. هم به دماوند فکر کردم هم به او. سراسر ایراد بودم. هم من و هم جملاتم. به استواری دماوند غبطه میخورم. صبور و ساکت به تهران مینگرد. به گمانم دماوند هیچوقت عاشق نشده. جای پرومته دماوند در زنجیر است!