#پرتو
#پرتو_70
نگاهش عجیب بود .... عجیب نه ، رعب آور و ترسناک بود .... لبی تر کردم و خواستم ادامه دهم که از فریادش خشک شدم :
- بســــــــــــــــه !!!!!!!!
به فاصله ی یه بازدم ادامه داد :
- بس کن !!! لعنتی یکبار !! خواستم یکبار به من اعتماد کنی !!! نمیخوای اعتماد کنی باشه ولی لااقل دهنت رو ببند و تا اخر این نمایش کوفتی تماشا کن !!!شاید هم تو به اون چیزی که میخوای رسیدی هم من !! یکبار هم رو من ریسک کن !! من از اون ... کثافت !! جاوید!!! کمترم برات !؟؟! مگه روی اون ریسک نکردی !!! مگه نگفتی هزار و یک راه رو برای سر به راه کردنش رفتی !! با منم اینکار رو بکن !!!
یک قدم فاصله امون رو پر کرد ، نمیدونم کی میز رو دور زده بود و به من رسیده بود ... صداش رو پایین آورد ...
- من تا حالا جز ... جز این یه مورد بهت بدی ای کردم ؟! پری من ... من توی تمام اون سال های دوستیمون ... پشتت رو خالی کردم ؟؟!! پری بشین با خودت خدا خلوت کن !! من همچین آدمیم ؟! همه ی عالم !! همه ی کائنات ...همه حتی این آنیتای ....همه میدونن من چقدررر دوست دارم ..جز خودت !!یک عمر حسادت این علاقه توی چشمای تمام دخترای اطرافت دو دو زده و ندیدی !!! پری ... یکبار .. سعی کن توی اون مغز کوچیکت فرو کنی ... که من !! تورو از خودمم بیشتر دوست دارم!!! یکبار به قداست این عشقی که بهت دارم چشم بسته دستت رو بده به من !!!
دستم رو خیلی نرم توی دستش گرفت ... دست یخ بسته ام رو ... لال شده بودم !! ته دلم ...ریسه رفته بود ... از این علاقه ای که اینطور داد میزد .. اما عقل لعنتی ام !!مدام هشدار میداد ... عماد یادش رفته بود من تمام ریسک پذیری هام رو برای جاوید به باد داده بودم و الان توی این برهه از زمان مار گزیده ای بودم که از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه ...
در حالیکه توی چشم های هم خیره بودیم دست دیگرش رو بالا اورد و یه تیکه از موهای رهای شده توی صورتم رو پشت گوشم داد و کمی بعد وقتی که صورتش برای بوسیدنم جلو آمد بی اختیار سرم رو عقب کشیدم ... و با ترس بهش خیره شدم ...
چشم هاش عجیب برزخی شدند .. پوزخندی روی لبش اومد و بلافاصله دستم رو رها کرد وبرگشت هنوز یکی دو قدم بیشتر نرفته بود که برگشت سمتم و انگشتش رو گرفت سمتم و با لحن پر غضب و تهدیدی گفت :
- فعلا زنمی !!! و مادامی که تخم و ترکه ی من توی دلت جوونه زده و داره رشد میکنه سعی کن زن خوبی باشی و توی اون فکرت هیچی جز عشق به من نباشه !! نمیخوام بچه ام پا توی دنیا نذاشته روحش مثل مادرش مریض باشه !!!!
اومد بره !!که اینبار با خونسردی بیشتر برگشت سمتم و یک قدم جلو اومد در حالیکه به چشمام خیره بود گفت :
- در ضمن ... مادامی که زنمی همه ی وجودت مال منه !!! پس سعی نکن جسما و روحا ازم فاصله بگیری!!! قول نمیدم عواقب خوبی داشته باشه !!
این رو گفت و با قدم های محکم از من دور شد و کمی بعد در اتاقش محکم بسته شد !
#پرتو_70
نگاهش عجیب بود .... عجیب نه ، رعب آور و ترسناک بود .... لبی تر کردم و خواستم ادامه دهم که از فریادش خشک شدم :
- بســــــــــــــــه !!!!!!!!
به فاصله ی یه بازدم ادامه داد :
- بس کن !!! لعنتی یکبار !! خواستم یکبار به من اعتماد کنی !!! نمیخوای اعتماد کنی باشه ولی لااقل دهنت رو ببند و تا اخر این نمایش کوفتی تماشا کن !!!شاید هم تو به اون چیزی که میخوای رسیدی هم من !! یکبار هم رو من ریسک کن !! من از اون ... کثافت !! جاوید!!! کمترم برات !؟؟! مگه روی اون ریسک نکردی !!! مگه نگفتی هزار و یک راه رو برای سر به راه کردنش رفتی !! با منم اینکار رو بکن !!!
یک قدم فاصله امون رو پر کرد ، نمیدونم کی میز رو دور زده بود و به من رسیده بود ... صداش رو پایین آورد ...
- من تا حالا جز ... جز این یه مورد بهت بدی ای کردم ؟! پری من ... من توی تمام اون سال های دوستیمون ... پشتت رو خالی کردم ؟؟!! پری بشین با خودت خدا خلوت کن !! من همچین آدمیم ؟! همه ی عالم !! همه ی کائنات ...همه حتی این آنیتای ....همه میدونن من چقدررر دوست دارم ..جز خودت !!یک عمر حسادت این علاقه توی چشمای تمام دخترای اطرافت دو دو زده و ندیدی !!! پری ... یکبار .. سعی کن توی اون مغز کوچیکت فرو کنی ... که من !! تورو از خودمم بیشتر دوست دارم!!! یکبار به قداست این عشقی که بهت دارم چشم بسته دستت رو بده به من !!!
دستم رو خیلی نرم توی دستش گرفت ... دست یخ بسته ام رو ... لال شده بودم !! ته دلم ...ریسه رفته بود ... از این علاقه ای که اینطور داد میزد .. اما عقل لعنتی ام !!مدام هشدار میداد ... عماد یادش رفته بود من تمام ریسک پذیری هام رو برای جاوید به باد داده بودم و الان توی این برهه از زمان مار گزیده ای بودم که از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه ...
در حالیکه توی چشم های هم خیره بودیم دست دیگرش رو بالا اورد و یه تیکه از موهای رهای شده توی صورتم رو پشت گوشم داد و کمی بعد وقتی که صورتش برای بوسیدنم جلو آمد بی اختیار سرم رو عقب کشیدم ... و با ترس بهش خیره شدم ...
چشم هاش عجیب برزخی شدند .. پوزخندی روی لبش اومد و بلافاصله دستم رو رها کرد وبرگشت هنوز یکی دو قدم بیشتر نرفته بود که برگشت سمتم و انگشتش رو گرفت سمتم و با لحن پر غضب و تهدیدی گفت :
- فعلا زنمی !!! و مادامی که تخم و ترکه ی من توی دلت جوونه زده و داره رشد میکنه سعی کن زن خوبی باشی و توی اون فکرت هیچی جز عشق به من نباشه !! نمیخوام بچه ام پا توی دنیا نذاشته روحش مثل مادرش مریض باشه !!!!
اومد بره !!که اینبار با خونسردی بیشتر برگشت سمتم و یک قدم جلو اومد در حالیکه به چشمام خیره بود گفت :
- در ضمن ... مادامی که زنمی همه ی وجودت مال منه !!! پس سعی نکن جسما و روحا ازم فاصله بگیری!!! قول نمیدم عواقب خوبی داشته باشه !!
این رو گفت و با قدم های محکم از من دور شد و کمی بعد در اتاقش محکم بسته شد !