ــــ
وغـمتنـهاڪلمهایسـتڪہهـمراهمنمـانده؛
مانند زمانے ڪہ برف باریده و من فرصت بوسیدنت را
در اولین بارش دانہهاے بلورے رنگ از دست دادهام.
انگار ڪہ هرچہ صدایت زدم تو نشنیدے و رهایم کردے.
انگار ڪہ ستارهم مرده و تبدیل بہ سیاهچالہاے مرگبار شده.
همہ چیز بےمعناست؛ ثانیہها، روزها، آدمها،
لبخندها و چهرهها، همہ چیز بےمعنا شده.
آنها بهم مےخندند و مےگویند: بےشڪ
خاڪسترے لقب پسندیدهاے براے من بود.
چونڪہ لبخندم رنگ باختہ
و در چشمانم بوے مردگے پیچیده،
در ذهنم هیاهوے بلندےست و در قلبم پوچے؛
شاید همانطور ڪہ گفتی
من خاڪسترےام
و حالا خاڪسترے براے من همہ چیز.