🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوهفت
به امید این که فاصله باعث تشخیص اشتباهم شده باشه دقیق تر نگاه می کنم اما ماشین خودش بود.
از ترس اشک توی چشمم جمع میشه،الان چی بهش بگم؟چطور توجیه کنم بیرون رفتنم رو؟مطمئنم خیلی عصبانی شده چطور قانعش کنم؟
درمونده به دیوار تکیه می زنم،دلم می خواست فرار کنم اما کجا؟نه پای رفتن به جلو رو داشتم نه جرئت فرار کردن رو.دستم رو روی شکمم می ذارم و زمزمه می کنم:
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_کاری با بچم نمی کنی هامون.نمی تونی انقدر بی رحم باشی که به یه زن حامله آسیب برسونی.تو مرد تر از این حرف هایی که بخوای بچمو بکشی!
می خوام خودم رو دلداری بدم تا قدرت پا پیش گذاشتن رو داشته باشم اما حتی نمی تونم به این فکر کنم که یک قدم به جلو بردارم.
توی همین فکر ها با صدای زنگ موبایلم تکونی می خورم.دستمو بالا میارم و به صفحه ی موبایل خیره میشم،صفحه ی موبایلی که تیر خلاص رو با نشون دادن اسم هامون زد.
شالم رو آزاد می کنم و دستی به گردن داغ شدم می کشم.خدایا الان چی کار کنم؟ انقدر به اسم هامون چشم می دوزم که تماس قطع می شه اما به ثانیه نکشیده دوباره موبایل توی دستم می لرزه.
صداش رو قطع می کنم و توی جیبم می ذارمش،دیده نیستم و راه به راه زنگ می زنه. خدا می دونه توی ذهنش حتی قبرم رو هم کنده.
می دونم با از دست دادن زمان فقط به عصبانیتش دامن می زنم .
چند ثانیه ای چشم هام رو می بندم و نفسی می کشم.آروم باش آرامش!آروم باش.کافیه خودتو نبازی.هیچ اتفاقی نمیوفته.
به جلو قدم بر می دارم ،کار از باختن گذشته.حس می کنم با پای خودم دارم به سمت جهنم میرم؛خدایا فقط یک روز خوش خواستم،نشد لبخندی به لبم بیاد و فورا زهر نشه.این چه طلسمیه که درست وسط زندگیم افتاده؟
جلوی در حیاط می ایستم،با دست هایی لرزون کلید قدیمیم رو توی قفل فرو می برم،هنوز نچرخوندمش در باز میشه.پلک هام از ترس روی هم میوفتن. وحشتناکه تصور چهره ی کبود شده از خشم هامون…چشم هام رو باز می کنم و در
کمال حیرت به جای چهره ی خشمگین هامون چهره ی بهت زده ی محمد رو می بینم.
نفس حبس شدم آزاد میشه اما خیالم هنوز آشفته است،با سری پایین افتاده سلام می کنم که متعجب میگه:
_تو بیرون بودی؟
جوابی نمی دم،با سرزنش نگاهم می کنه می پرسه:
_هامون می دونه؟
سرم رو به علامت منفی تکون می دم،نگاهی به پشت سرش می ندازم و وحشت زده زمزمه می کنم:
_بالاست؟
_نه خیر،نیومده.بیا داخل…
سری تکون می دم و وارد میشم،در رو می بنده و بی حرف به سمت میز و صندلی هایی که مخصوص من و هاکان و هاله و گاها هامون گذاشته شده بود میره.خیلی وقت بود روی این صندلی ها ننشسته بودم،دقیقا زیر سایه ی درخت بزرگ انجیر.
روی یکی از صندلی ها می شینه،مقابلش مثل مجرم ها می شینم که جدی می پرسه:
_خوب،می شنوم!
اصلا نمی دونم چی باید بگم.لب های خشک شدم رو تر می کنم و لب به گفتن بخشی از حقیقت باز می کنم:
_دکتر بودم.
نگاهش رنگ سرزنش می گیره.
_مخفیانه؟چرا به هامون نگفتی؟اصلا مگه تو کلید داری؟
سر تکون می دم :
_دوستم یکی برام زد.
برعکس همیشه مقابلم جبهه گیری می کنه:
_مخفیانه کلید می زنی لابد هر وقت هم هامون نیست میری بیرون آره؟هه…برادر ساده ی منو بگو که خوش خیال فکر می کنه تو توی خونه نشستی.
خم میشه و ادامه ی حرفش رو کوبنده تر می زنه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_هیچ می دونی اگه حال مریضش بی هوا بد نمی شد و خودش میومد چه بلایی سرت میاورد؟
با سکوت فقط با انگشت های دستم بازی می کنم.جدی می پرسه:
_راستش و بگو کجا بودی؟
طوطی وار تکرار می کنم :
_دکتر بودم.
_آخه دردت چی بود که به هامون نگفتی؟ خجالت زده زمزمه می کنم:
_یه درد زنونه،خجالت کشیدم به هامون بگم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوهفت
به امید این که فاصله باعث تشخیص اشتباهم شده باشه دقیق تر نگاه می کنم اما ماشین خودش بود.
از ترس اشک توی چشمم جمع میشه،الان چی بهش بگم؟چطور توجیه کنم بیرون رفتنم رو؟مطمئنم خیلی عصبانی شده چطور قانعش کنم؟
درمونده به دیوار تکیه می زنم،دلم می خواست فرار کنم اما کجا؟نه پای رفتن به جلو رو داشتم نه جرئت فرار کردن رو.دستم رو روی شکمم می ذارم و زمزمه می کنم:
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_کاری با بچم نمی کنی هامون.نمی تونی انقدر بی رحم باشی که به یه زن حامله آسیب برسونی.تو مرد تر از این حرف هایی که بخوای بچمو بکشی!
می خوام خودم رو دلداری بدم تا قدرت پا پیش گذاشتن رو داشته باشم اما حتی نمی تونم به این فکر کنم که یک قدم به جلو بردارم.
توی همین فکر ها با صدای زنگ موبایلم تکونی می خورم.دستمو بالا میارم و به صفحه ی موبایل خیره میشم،صفحه ی موبایلی که تیر خلاص رو با نشون دادن اسم هامون زد.
شالم رو آزاد می کنم و دستی به گردن داغ شدم می کشم.خدایا الان چی کار کنم؟ انقدر به اسم هامون چشم می دوزم که تماس قطع می شه اما به ثانیه نکشیده دوباره موبایل توی دستم می لرزه.
صداش رو قطع می کنم و توی جیبم می ذارمش،دیده نیستم و راه به راه زنگ می زنه. خدا می دونه توی ذهنش حتی قبرم رو هم کنده.
می دونم با از دست دادن زمان فقط به عصبانیتش دامن می زنم .
چند ثانیه ای چشم هام رو می بندم و نفسی می کشم.آروم باش آرامش!آروم باش.کافیه خودتو نبازی.هیچ اتفاقی نمیوفته.
به جلو قدم بر می دارم ،کار از باختن گذشته.حس می کنم با پای خودم دارم به سمت جهنم میرم؛خدایا فقط یک روز خوش خواستم،نشد لبخندی به لبم بیاد و فورا زهر نشه.این چه طلسمیه که درست وسط زندگیم افتاده؟
جلوی در حیاط می ایستم،با دست هایی لرزون کلید قدیمیم رو توی قفل فرو می برم،هنوز نچرخوندمش در باز میشه.پلک هام از ترس روی هم میوفتن. وحشتناکه تصور چهره ی کبود شده از خشم هامون…چشم هام رو باز می کنم و در
کمال حیرت به جای چهره ی خشمگین هامون چهره ی بهت زده ی محمد رو می بینم.
نفس حبس شدم آزاد میشه اما خیالم هنوز آشفته است،با سری پایین افتاده سلام می کنم که متعجب میگه:
_تو بیرون بودی؟
جوابی نمی دم،با سرزنش نگاهم می کنه می پرسه:
_هامون می دونه؟
سرم رو به علامت منفی تکون می دم،نگاهی به پشت سرش می ندازم و وحشت زده زمزمه می کنم:
_بالاست؟
_نه خیر،نیومده.بیا داخل…
سری تکون می دم و وارد میشم،در رو می بنده و بی حرف به سمت میز و صندلی هایی که مخصوص من و هاکان و هاله و گاها هامون گذاشته شده بود میره.خیلی وقت بود روی این صندلی ها ننشسته بودم،دقیقا زیر سایه ی درخت بزرگ انجیر.
روی یکی از صندلی ها می شینه،مقابلش مثل مجرم ها می شینم که جدی می پرسه:
_خوب،می شنوم!
اصلا نمی دونم چی باید بگم.لب های خشک شدم رو تر می کنم و لب به گفتن بخشی از حقیقت باز می کنم:
_دکتر بودم.
نگاهش رنگ سرزنش می گیره.
_مخفیانه؟چرا به هامون نگفتی؟اصلا مگه تو کلید داری؟
سر تکون می دم :
_دوستم یکی برام زد.
برعکس همیشه مقابلم جبهه گیری می کنه:
_مخفیانه کلید می زنی لابد هر وقت هم هامون نیست میری بیرون آره؟هه…برادر ساده ی منو بگو که خوش خیال فکر می کنه تو توی خونه نشستی.
خم میشه و ادامه ی حرفش رو کوبنده تر می زنه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_هیچ می دونی اگه حال مریضش بی هوا بد نمی شد و خودش میومد چه بلایی سرت میاورد؟
با سکوت فقط با انگشت های دستم بازی می کنم.جدی می پرسه:
_راستش و بگو کجا بودی؟
طوطی وار تکرار می کنم :
_دکتر بودم.
_آخه دردت چی بود که به هامون نگفتی؟ خجالت زده زمزمه می کنم:
_یه درد زنونه،خجالت کشیدم به هامون بگم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025