🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستوهفت
محمد رضا از اتاق بیرون میاد که لبخندی به روش می زنم و خطاب به مارال میگم:
_دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش این پسره هم رفت بگو یه سر بیام پیشت فکرم همش درگیرته.
باشه ای زمزمه می کنم و بعد از خداحافظی تلفن رو سر جاش می ذارم.محمدرضا به سمتم میاد و کنارم می شینه،لبخندی به روش می زنم و می پرسم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_چیزی می خوری؟
سر تکون میده و با دودلی نگاهم می کنه و خجالت زده میگه:
_می تونم سهم ناهار امروزمو ببرم با دوستام تقسیم کنم؟حسین،مهدی،سجاد… اونا هرروز گرسنن.
دلم می سوزه،دستی به سرش می کشم و میگم:
_البته که می تونی،اول غذاتو میخوری بعد من به عمو هامونت میگم ببرتت و برای دوستاتم غذا ببره قبوله؟
با لبخندی بچه گونه سر تکون میده و دوباره میگه:
_وقتی من رفتم بیمارستان تا خوب بشم گاهی وقتا سهم غذای منو بده به دوستام.باشه خاله؟
طوری مظلومانه حرف می زد که دلم می خواست بزنم زیر گریه،سادگی لحنش،مهربونیش همه دلم رو به آتیش می کشید.این بچه چی داشت که کمک بهش انقدر حالت رو خوب می کرد ؟ طوری که دوست داشتی همه کاری برای خوشحالیش بکنی.فقط خدا کنه عملش خوب پیش بره… ای کاش!
.
.
.
پارچ آب رو که روی میز می ذارم،صدای چرخش کلید نویدِ رسیدن هامون رو می داد.این روزهایی که محمد رضا خونه بود برای ظهر هم خونه میومد و سر میز می نشست و چند لقمه ای خورد.هر چند می دونستم از روی اجباره،خودش بهم گفته بود هر چیزی که من آماده کنم رو لب نمی زنه.
صدای محمد رضا رو می شنوم که با شادیش رو با ورود هامون علنی می کنه،صدای مهربون هامون رو هم می شنوم که جواب میده و چندی بعد می بینم که هر دو وارد آشپزخونه میشن.
سلامی زمزمه می کنم که با تکون دادن سر جوابم رو میده.محمد رضا دست هامون رو می گیره و میگه:
_عمو،عمو… من به خاله گفتم سهم غذامو بده تا برای دوستام ببرم اونم اجازه داد تو هم اجازه میدی؟
لبخند واقعی هامون که نثار صورت معصومانه ی محمد رضا میشه،یعنی اینکه این مرد قلبش بزرگ تر از این حرفاست که نخواد اجازه ی چنین کاری رو بده.
خم میشه تا اون قد بلندش کمی به قد کوتاه محمد رضا بخوره.دستی به سر کم موش می کشه و جواب میده:
_مگه میشه اجازه ندم؟خودم می برمت.
محمد رضا با شادی به هوا می پره و من با لبخند به هر دوشون نگاه می کنم و باز هم خوبی بیش از حدِ هامون جایگاهش رو توی ذهنم بالا می بره،علارغم تمام رفتار های بدش با من هر روز بیشتر از قبل به خوب بودن هامون پی می برم هر روز برام بیشتر از روز قبل قابل تقدیر میشه.
دیس غذا رو روی میز می ذارم،هامون نگاهی به ظرف غذا می ندازه در نهایت نگاهش رو روی من سوق میده.چند ثانیه ای عمیق نگاهم می کنه و در جواب محمد رضا که گفت “عمو کی بریم؟ ” زمزمه می کنه:
_تو ناهارتو بخور،بعد میریم.
پشت بند حرفش نگاه ازم می گیره و از آشپزخونه بیرون میره.خوب می دونستم رفت وضو بگیره تا نمازشو بخونه.
****
دستم رو زیر چونم می زنم و به غذا خوردن با ولع محمد خیره میشم، انقدر لاغر و ضعیف بود که دلم رو می سوزوند.آخه یه بچه چطور می تونه شبا رو توی خیابون بخوابه؟ خودش گفت زیر یه پل با دوستاش برای خودشون کارتون پهن می کنن و می خوابن،خودش تعریف کرد برای فروش گل هاش چقدر التماس می کنه،خودش تعریف کرد برخورد آدم ها چقدر باهاش بده.اون تعریف کرد و من حالم به هم خورد از کلمه ب آدمیت،اون تعریف کرد و من از خودم بیزار شدم از این که چطور این همه مدت نسبت به چنین بچه هایی بی اعتنا بودم.اون تعریف کرد و من توی دلم هامون رو تحسین کردم که حامی امثال محمد رضا میشه.
بیست دقیقه ای گذشته که وارد آشپزخونه میشه،صندلی می کشه و می شینه و به محمد رضا خیره میشه.براش غذا می کشم و جلوش می ذارم ،بدون اینکه نگاهم کنه با جدیت میگه:
_نمیخورم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
چیزی نمی گم و صاف میشینم. محمد رضا نگاهی به ما می ندازه و میگه:
_شما برای چی غذا نمی خورید ؟
هامون دستی به سرش می کشه و برعکس لحنی که با من داره رو نثار محمد رضا می کنه:
_من خوردم عموجون.
_چرا خوردی؟دست پخت خاله که خیلی خوبه اما تو همش بیرون غذا می خوری.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستوهفت
محمد رضا از اتاق بیرون میاد که لبخندی به روش می زنم و خطاب به مارال میگم:
_دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش این پسره هم رفت بگو یه سر بیام پیشت فکرم همش درگیرته.
باشه ای زمزمه می کنم و بعد از خداحافظی تلفن رو سر جاش می ذارم.محمدرضا به سمتم میاد و کنارم می شینه،لبخندی به روش می زنم و می پرسم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_چیزی می خوری؟
سر تکون میده و با دودلی نگاهم می کنه و خجالت زده میگه:
_می تونم سهم ناهار امروزمو ببرم با دوستام تقسیم کنم؟حسین،مهدی،سجاد… اونا هرروز گرسنن.
دلم می سوزه،دستی به سرش می کشم و میگم:
_البته که می تونی،اول غذاتو میخوری بعد من به عمو هامونت میگم ببرتت و برای دوستاتم غذا ببره قبوله؟
با لبخندی بچه گونه سر تکون میده و دوباره میگه:
_وقتی من رفتم بیمارستان تا خوب بشم گاهی وقتا سهم غذای منو بده به دوستام.باشه خاله؟
طوری مظلومانه حرف می زد که دلم می خواست بزنم زیر گریه،سادگی لحنش،مهربونیش همه دلم رو به آتیش می کشید.این بچه چی داشت که کمک بهش انقدر حالت رو خوب می کرد ؟ طوری که دوست داشتی همه کاری برای خوشحالیش بکنی.فقط خدا کنه عملش خوب پیش بره… ای کاش!
.
.
.
پارچ آب رو که روی میز می ذارم،صدای چرخش کلید نویدِ رسیدن هامون رو می داد.این روزهایی که محمد رضا خونه بود برای ظهر هم خونه میومد و سر میز می نشست و چند لقمه ای خورد.هر چند می دونستم از روی اجباره،خودش بهم گفته بود هر چیزی که من آماده کنم رو لب نمی زنه.
صدای محمد رضا رو می شنوم که با شادیش رو با ورود هامون علنی می کنه،صدای مهربون هامون رو هم می شنوم که جواب میده و چندی بعد می بینم که هر دو وارد آشپزخونه میشن.
سلامی زمزمه می کنم که با تکون دادن سر جوابم رو میده.محمد رضا دست هامون رو می گیره و میگه:
_عمو،عمو… من به خاله گفتم سهم غذامو بده تا برای دوستام ببرم اونم اجازه داد تو هم اجازه میدی؟
لبخند واقعی هامون که نثار صورت معصومانه ی محمد رضا میشه،یعنی اینکه این مرد قلبش بزرگ تر از این حرفاست که نخواد اجازه ی چنین کاری رو بده.
خم میشه تا اون قد بلندش کمی به قد کوتاه محمد رضا بخوره.دستی به سر کم موش می کشه و جواب میده:
_مگه میشه اجازه ندم؟خودم می برمت.
محمد رضا با شادی به هوا می پره و من با لبخند به هر دوشون نگاه می کنم و باز هم خوبی بیش از حدِ هامون جایگاهش رو توی ذهنم بالا می بره،علارغم تمام رفتار های بدش با من هر روز بیشتر از قبل به خوب بودن هامون پی می برم هر روز برام بیشتر از روز قبل قابل تقدیر میشه.
دیس غذا رو روی میز می ذارم،هامون نگاهی به ظرف غذا می ندازه در نهایت نگاهش رو روی من سوق میده.چند ثانیه ای عمیق نگاهم می کنه و در جواب محمد رضا که گفت “عمو کی بریم؟ ” زمزمه می کنه:
_تو ناهارتو بخور،بعد میریم.
پشت بند حرفش نگاه ازم می گیره و از آشپزخونه بیرون میره.خوب می دونستم رفت وضو بگیره تا نمازشو بخونه.
****
دستم رو زیر چونم می زنم و به غذا خوردن با ولع محمد خیره میشم، انقدر لاغر و ضعیف بود که دلم رو می سوزوند.آخه یه بچه چطور می تونه شبا رو توی خیابون بخوابه؟ خودش گفت زیر یه پل با دوستاش برای خودشون کارتون پهن می کنن و می خوابن،خودش تعریف کرد برای فروش گل هاش چقدر التماس می کنه،خودش تعریف کرد برخورد آدم ها چقدر باهاش بده.اون تعریف کرد و من حالم به هم خورد از کلمه ب آدمیت،اون تعریف کرد و من از خودم بیزار شدم از این که چطور این همه مدت نسبت به چنین بچه هایی بی اعتنا بودم.اون تعریف کرد و من توی دلم هامون رو تحسین کردم که حامی امثال محمد رضا میشه.
بیست دقیقه ای گذشته که وارد آشپزخونه میشه،صندلی می کشه و می شینه و به محمد رضا خیره میشه.براش غذا می کشم و جلوش می ذارم ،بدون اینکه نگاهم کنه با جدیت میگه:
_نمیخورم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
چیزی نمی گم و صاف میشینم. محمد رضا نگاهی به ما می ندازه و میگه:
_شما برای چی غذا نمی خورید ؟
هامون دستی به سرش می کشه و برعکس لحنی که با من داره رو نثار محمد رضا می کنه:
_من خوردم عموجون.
_چرا خوردی؟دست پخت خاله که خیلی خوبه اما تو همش بیرون غذا می خوری.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025