#۳۵
#رمان_سیمگون
چرخیدم سمت بچها اما با ارس سینه به سینه شدم....
نگاهش به من کنجکاو اما آروم بود
-...زنگ که نزدی؟
+...نه....اما چرا اینو گفتی؟
دستشو توجیب شلوارش فرو کرد و گفت
-...فقط حس کردم مضطربی خواستم کمکت کنم
دستمو مشت کردم و اینبار دست ارس روی دست سردم نشست بی حرف مشتمو باز کرد به ناخونام که دیگه اثری ازشون نمونده بود نگاه کردو گفت
-...یکی از بدترین تیکای عصبی خوردن ناخوناست....که البته توهمه رو خوردی چیز بهتری برای خوردن نبود؟
دستم هنوز بین دستاش بود....دستایی که حالا باگرمی دستای ارس از سرد بودن دراومده بود انگار زمان ایستاده بود
یه آدم چقدر میتونست ریزبین باشه که توهمین چنددقیقه متوجه ی تیک عصبی من بشه؟و متوجه ی استرس من شه و انقدر سریع بتونه کمکم کنه!!
واقعا آدم عجیبی بود...
ریزبین...دقیق و حساس...مرموز....
با صدای خنده ی بلند بچها به خودم اومدم و قبل ازاینکه کسی مارو تواین وضعیت ببینه دستمو عقب کشیدم و گفتم
+...عادت بچگیه...نتونستم ترکش کنم...
چرخیدم و پشت به ارس یه لیوان از کابینت ها بیرون آوردم و گفتم
+...و مرسی بابت کمکت....خیلی به موقع بود
-...خواهش میکنم
بچهااومدن تواشپزخونه و دیگه نشد حرف بزنیم قرار شد شب بریم لب دریا و اونجا دورهم جمع شیم...
واقعا جمع خوب و شادی بودن....زود صمیمی میشدن و کسی مؤذب نمیشد بینشون....
حتی میشه گفت بین همه اونی که عجیب و مرموز و ساکت بود من بودم....
بقیه خیلی عادی و راحت بودن...کسی چیزی در مورد نبود ملیکا کنار آزاد نمیگفت....
اما اشاره های خیلی کمی درمورد مهتاب میکردن که مدام دور آزاد میچرخه....
حتی مطمعن بودم چندباری خود مهتاب هم حرفاشون رو شنید اما به روی خودش نیاورد....به منم مطلقا چیزی نمیگفت....تاشب به مامان زنگ زدم و باهاش حرف زدم یکم پیش دخترا نشستم حرف زدیم و بالاخره بچها گفتن جمع کنیم و بریم لب دریا....
امشب هوا بهتراز دیشب بود ولی بازم سرد بود تنها لباس گرمی که برام مونده بود یقه بازی داشت امامجبور بودم همونو بپوشم
گردنم تواین لباس مشکی کاملا سخاوتمندانه خودشو نشون میداد و زخم گردنم زیادی به چشم میومد
موهامم انقدر بلند نبود که بتونه پوشش خاصی بده ولی هیچ لباس بهتری نداشتم
لباس قبلی هامم شسته بودم و هنوز خشک نبودن
یکی از دخترا صدام کرد و از اتاق زدم بیرون
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
چرخیدم سمت بچها اما با ارس سینه به سینه شدم....
نگاهش به من کنجکاو اما آروم بود
-...زنگ که نزدی؟
+...نه....اما چرا اینو گفتی؟
دستشو توجیب شلوارش فرو کرد و گفت
-...فقط حس کردم مضطربی خواستم کمکت کنم
دستمو مشت کردم و اینبار دست ارس روی دست سردم نشست بی حرف مشتمو باز کرد به ناخونام که دیگه اثری ازشون نمونده بود نگاه کردو گفت
-...یکی از بدترین تیکای عصبی خوردن ناخوناست....که البته توهمه رو خوردی چیز بهتری برای خوردن نبود؟
دستم هنوز بین دستاش بود....دستایی که حالا باگرمی دستای ارس از سرد بودن دراومده بود انگار زمان ایستاده بود
یه آدم چقدر میتونست ریزبین باشه که توهمین چنددقیقه متوجه ی تیک عصبی من بشه؟و متوجه ی استرس من شه و انقدر سریع بتونه کمکم کنه!!
واقعا آدم عجیبی بود...
ریزبین...دقیق و حساس...مرموز....
با صدای خنده ی بلند بچها به خودم اومدم و قبل ازاینکه کسی مارو تواین وضعیت ببینه دستمو عقب کشیدم و گفتم
+...عادت بچگیه...نتونستم ترکش کنم...
چرخیدم و پشت به ارس یه لیوان از کابینت ها بیرون آوردم و گفتم
+...و مرسی بابت کمکت....خیلی به موقع بود
-...خواهش میکنم
بچهااومدن تواشپزخونه و دیگه نشد حرف بزنیم قرار شد شب بریم لب دریا و اونجا دورهم جمع شیم...
واقعا جمع خوب و شادی بودن....زود صمیمی میشدن و کسی مؤذب نمیشد بینشون....
حتی میشه گفت بین همه اونی که عجیب و مرموز و ساکت بود من بودم....
بقیه خیلی عادی و راحت بودن...کسی چیزی در مورد نبود ملیکا کنار آزاد نمیگفت....
اما اشاره های خیلی کمی درمورد مهتاب میکردن که مدام دور آزاد میچرخه....
حتی مطمعن بودم چندباری خود مهتاب هم حرفاشون رو شنید اما به روی خودش نیاورد....به منم مطلقا چیزی نمیگفت....تاشب به مامان زنگ زدم و باهاش حرف زدم یکم پیش دخترا نشستم حرف زدیم و بالاخره بچها گفتن جمع کنیم و بریم لب دریا....
امشب هوا بهتراز دیشب بود ولی بازم سرد بود تنها لباس گرمی که برام مونده بود یقه بازی داشت امامجبور بودم همونو بپوشم
گردنم تواین لباس مشکی کاملا سخاوتمندانه خودشو نشون میداد و زخم گردنم زیادی به چشم میومد
موهامم انقدر بلند نبود که بتونه پوشش خاصی بده ولی هیچ لباس بهتری نداشتم
لباس قبلی هامم شسته بودم و هنوز خشک نبودن
یکی از دخترا صدام کرد و از اتاق زدم بیرون
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709