#۲۴
#رمان_سیمگون
بلافاصله به آیدی ادمین پیام دادم و رزرو کردم
حرکت دو روز دیگه بود
همینقدر زود....
یکساعت بعد از پیام من توکانال پیام دادن که ظرفیت پرشده و دیگه نمیشه اسم نویسی کرد...
چه شانسی..
چه به موقع....
ارس دیگه جوابی نداد....
دو روز گذشت...بالاخره توباشگاه مهتاب رو دیدم...بلافاصله بادیدن من اومد سمتم بغلم کردو گفت
-...ببخشید جوابتو ندادم حالم اصلا خوب نبوداماامروز خوبم...راستی شمال هستی؟ من اسم نوشتم...
چهرش کاملا شاد و پرانرژی بود هیچ خبری از حال بدوضعف نبود...اماهنوزم یقه لباسش کبودی بدنشو میپوشوند
منم سوال اضافه ای نپرسیدم و گفتم
+...خداروشکر که خوبی نگرانت شده بودم...آره منم میام...چه خوب که توام هستی....
باهم رفتیم روی تردمیل و مهتاب گفت
-...راستی به مامانت اینا چی گفتی؟
+...اوف هنوز هیچی....نمیخوام بدونن اینجا مختلطه نمیدونم چی بگم....
-...میخوای من باهاشون حرف بزنم؟
+...امروز بهشون میگم اگه نیازی بود زحمتت میدم
لبخند گرمی زدو گفت
-...چه زحمتی دختر؟ هرچیزی لازمه بگو بی تعارف....
مهتاب دختر مهربون و ساده ای بود...امیدوارم کسی مثل آزاد ازش سواستفاده نکنه...همینکه این فکر از سرم گذشت آزاد بایه حوله تودستش از جلومون رد شد بادیدن ما ایستاد و گفت
-...خوشگلا بالاخره کنار هم دیده شدن...
من که اصلا جوابشو ندادم اما مهتاب جوابشوبایه لبخندبزرگ داد
بعد از ورزشمون از مهتاب خداحافظی کردم و زدم بیرون....
ارتباط مستقیم و رو در رو حرف زدن با مامان بابا برام سخت بودبرای همین یه پیام نوشتم و برای جفتشون ارسال کردم
"...سلام من فردا میخوام از طرف باشگاه چند روزی برم شمال خواستم درجریان باشین...مرسی که مخالفت نمیکنید..."
یجورایی هردوشونو توعمل انجام شده قرار داده بودم....که بنظرم بهترین کار همین بود...
وقتی رسیدم خونه وسایلموجمع کردم چند دست لباس برداشتم وسایل حمام و بهداشتی....
همه رو وسط اتاق ریخته بودم که مامان درو باز کردو بادیدن من تواون وضعیت گفت
-...واقعا میخوای بری؟
لباس زیرامو تویه کیف کوچولو گذاشتم و گفتم
+...آره انقدر عجیبه؟چندروزه میریم و برمیگردیم
-...کیاهستین؟
+...بچهای باشگاه دیگه گفتم که...
-...همین باشگاه جدیدی که میری؟
+...آره مامان همون....
-...از بابات میپرسم بهت خبر میدم
جدی رو به مامان گفتم
+...میخوام برم مامان...سنگ ننداز جلوپام لطفا رگ خواب بابا دست خودته...
اونم یه اخم بهم کردورفت بیرون...
به مهتاب پیام دادم و نوشتم
"...میتونی صبح بیای دنبالم باهم بریم؟ مامان بابام تورو ببینن؟..."
اونم سریع اوکی داد وقرار شداول بیاددنبال من وبعد باهم بریم به بقیه بپیوندیم
شب که بابا اومد صدای پچ پچ حرف زدنشون رو میشنیدم....
حدسشو میزدم مامان بخواد اذیت کنه...ولی درکمال تعجب فقط یه کارت بانکی بهم دادو گفت هرچی لازم داشتم ازاین بگیرم....
رفتار مامانم عجیب شده بود...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
بلافاصله به آیدی ادمین پیام دادم و رزرو کردم
حرکت دو روز دیگه بود
همینقدر زود....
یکساعت بعد از پیام من توکانال پیام دادن که ظرفیت پرشده و دیگه نمیشه اسم نویسی کرد...
چه شانسی..
چه به موقع....
ارس دیگه جوابی نداد....
دو روز گذشت...بالاخره توباشگاه مهتاب رو دیدم...بلافاصله بادیدن من اومد سمتم بغلم کردو گفت
-...ببخشید جوابتو ندادم حالم اصلا خوب نبوداماامروز خوبم...راستی شمال هستی؟ من اسم نوشتم...
چهرش کاملا شاد و پرانرژی بود هیچ خبری از حال بدوضعف نبود...اماهنوزم یقه لباسش کبودی بدنشو میپوشوند
منم سوال اضافه ای نپرسیدم و گفتم
+...خداروشکر که خوبی نگرانت شده بودم...آره منم میام...چه خوب که توام هستی....
باهم رفتیم روی تردمیل و مهتاب گفت
-...راستی به مامانت اینا چی گفتی؟
+...اوف هنوز هیچی....نمیخوام بدونن اینجا مختلطه نمیدونم چی بگم....
-...میخوای من باهاشون حرف بزنم؟
+...امروز بهشون میگم اگه نیازی بود زحمتت میدم
لبخند گرمی زدو گفت
-...چه زحمتی دختر؟ هرچیزی لازمه بگو بی تعارف....
مهتاب دختر مهربون و ساده ای بود...امیدوارم کسی مثل آزاد ازش سواستفاده نکنه...همینکه این فکر از سرم گذشت آزاد بایه حوله تودستش از جلومون رد شد بادیدن ما ایستاد و گفت
-...خوشگلا بالاخره کنار هم دیده شدن...
من که اصلا جوابشو ندادم اما مهتاب جوابشوبایه لبخندبزرگ داد
بعد از ورزشمون از مهتاب خداحافظی کردم و زدم بیرون....
ارتباط مستقیم و رو در رو حرف زدن با مامان بابا برام سخت بودبرای همین یه پیام نوشتم و برای جفتشون ارسال کردم
"...سلام من فردا میخوام از طرف باشگاه چند روزی برم شمال خواستم درجریان باشین...مرسی که مخالفت نمیکنید..."
یجورایی هردوشونو توعمل انجام شده قرار داده بودم....که بنظرم بهترین کار همین بود...
وقتی رسیدم خونه وسایلموجمع کردم چند دست لباس برداشتم وسایل حمام و بهداشتی....
همه رو وسط اتاق ریخته بودم که مامان درو باز کردو بادیدن من تواون وضعیت گفت
-...واقعا میخوای بری؟
لباس زیرامو تویه کیف کوچولو گذاشتم و گفتم
+...آره انقدر عجیبه؟چندروزه میریم و برمیگردیم
-...کیاهستین؟
+...بچهای باشگاه دیگه گفتم که...
-...همین باشگاه جدیدی که میری؟
+...آره مامان همون....
-...از بابات میپرسم بهت خبر میدم
جدی رو به مامان گفتم
+...میخوام برم مامان...سنگ ننداز جلوپام لطفا رگ خواب بابا دست خودته...
اونم یه اخم بهم کردورفت بیرون...
به مهتاب پیام دادم و نوشتم
"...میتونی صبح بیای دنبالم باهم بریم؟ مامان بابام تورو ببینن؟..."
اونم سریع اوکی داد وقرار شداول بیاددنبال من وبعد باهم بریم به بقیه بپیوندیم
شب که بابا اومد صدای پچ پچ حرف زدنشون رو میشنیدم....
حدسشو میزدم مامان بخواد اذیت کنه...ولی درکمال تعجب فقط یه کارت بانکی بهم دادو گفت هرچی لازم داشتم ازاین بگیرم....
رفتار مامانم عجیب شده بود...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709