❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوهفت
کلافه و به حالت عصبی و بیحوصله گفتم :
- اوهو ... همینو کم داشتم تو بیای اخطارو تذکر بدی ؟ واسه کی کراوات میبندی مگه میخوایم بریم
عروسی ؟ رهام کو ؟
برگشت تو اتاق و از تو اتاق صداش اومد که گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نَکی دمِ دره ... به رهام گفتم بره پیششون با امیر رضا مشغول بشه تا ما هم آماده بشیم بریم ...
قربونش برم تو این یک ماه خوب با پسر خالش رفیق شده ...
به سمت همون اتاقی که فرزین بود رفتم و تو چهارچوب در ایستادم و گفتم :
- هنگامه که گفت نمیاد مگه اونم اومده ؟
در حالیکه کراوتش رو تو آینه مرتب میکرد با تمسخر گفت :
- یه درصد فکر کن نَکی هنگامه رو برداره بیاره مراسم ختم ...! انگار حالت خوش نیستا ...
نگاهش به سمتم پیچید و گفت :
- خودش تنها اومده ، اونو مامانت که قبلاً واسه مراسم تشییع واینا رفتن الان بخاطر ما میخوان بیان
که راحتتر باهاشون برخورد کنیم.
آروم لبخندی زدم و گفتم :
- انگار یادت رفته نکیسا و هورام رفیق شفیق همدیگن نَکی صد درصد میومد.
نوچی کرد و گفت :
- نه یادم نرفته من این دوتا مارمولکو بیشتر خودشون میشناسم تو نمیخواد به من بگی ... فقط صبا
حرفام یادت نره که بهت چی گفتم ... نریم اونجا بشینی عرعر گریه کنی و شیون سرا راه بندازی
دیدی که دکترت چی گفت.
پوفی کشیدم و با غصه بزرگی گفتم :
- باز نصیحتات شروع شد ؟ فرزین جان مامان جون مثل مامانم بوده تو این چند روز که فهمیدم
بنده خدا فوت کرده دیدی من یه روز آروم داشته باشم ؟ خب معلومه میرم گریه میکنم ،باهاشون
همدردی میکنم دارم میرم سرمزار نمیرم مجلس هلهله و شادی که کِرکِر بهشون بخندم.
نفسی شبیه آه و حسرت کشید و سرش رو به نشونه تاسف تکون دادو گفت :
- خدا بیامرزتش آدم نمیدونه چند روز دیگه ش قراره چی بشه ؟ ولی خودمونیما اومدیم مژدگونی
بدیم دلی از عزا در بیاریم خبر فوت این بنده خدا دوباره دلمونو عزادار کرد.
با غم بزرگی سر تکون دادم که فرزین چند قدم جلو اومد و با مهربونی و محبت خالصانه ش گفت :
- عزیزم داروهاتو بیار قبل رفتن هم ازشون بخور چون میترسم اونجا حالت بد بشه دکترت گفت حالا
که میخواد بره مراسم بره اما حتماً داروهاشو سروقت مصرف کنه.
تو این چند سال بخاطر شرایط روحیم افسردگیه شدید گرفته بودم و مدام تحت مداوا بودم ، اما
درست زمانی که حالم کمی بهتر شد و حس کردم اوضاع قراره رو به راه بشه و تازه میخواستم به
زندگیم برگردم خبر فوت مامان جون دوباره دنیام رو زیر و رو کرد ، با لبخند ملایم و قدرشناسانه ای
گفتم:
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- حواسم هست فرزین نگران نباش.
با فرزین و مامان از خونه بیرون اومدم، همون خونه پدریم که تو این سالها آرزو داشتم دوباره به زمان
قبل برگردم و فرزین روزی هزار بار بهم میگفت فرصت بده دوباره برمیگردیم و بالاخره بعد از
چهارسال به عهدش وفا کرد و ما برای همیشه برگشتیم که این خبر مژدگونیه بزرگیه برای عزیزامون
بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوهفت
کلافه و به حالت عصبی و بیحوصله گفتم :
- اوهو ... همینو کم داشتم تو بیای اخطارو تذکر بدی ؟ واسه کی کراوات میبندی مگه میخوایم بریم
عروسی ؟ رهام کو ؟
برگشت تو اتاق و از تو اتاق صداش اومد که گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نَکی دمِ دره ... به رهام گفتم بره پیششون با امیر رضا مشغول بشه تا ما هم آماده بشیم بریم ...
قربونش برم تو این یک ماه خوب با پسر خالش رفیق شده ...
به سمت همون اتاقی که فرزین بود رفتم و تو چهارچوب در ایستادم و گفتم :
- هنگامه که گفت نمیاد مگه اونم اومده ؟
در حالیکه کراوتش رو تو آینه مرتب میکرد با تمسخر گفت :
- یه درصد فکر کن نَکی هنگامه رو برداره بیاره مراسم ختم ...! انگار حالت خوش نیستا ...
نگاهش به سمتم پیچید و گفت :
- خودش تنها اومده ، اونو مامانت که قبلاً واسه مراسم تشییع واینا رفتن الان بخاطر ما میخوان بیان
که راحتتر باهاشون برخورد کنیم.
آروم لبخندی زدم و گفتم :
- انگار یادت رفته نکیسا و هورام رفیق شفیق همدیگن نَکی صد درصد میومد.
نوچی کرد و گفت :
- نه یادم نرفته من این دوتا مارمولکو بیشتر خودشون میشناسم تو نمیخواد به من بگی ... فقط صبا
حرفام یادت نره که بهت چی گفتم ... نریم اونجا بشینی عرعر گریه کنی و شیون سرا راه بندازی
دیدی که دکترت چی گفت.
پوفی کشیدم و با غصه بزرگی گفتم :
- باز نصیحتات شروع شد ؟ فرزین جان مامان جون مثل مامانم بوده تو این چند روز که فهمیدم
بنده خدا فوت کرده دیدی من یه روز آروم داشته باشم ؟ خب معلومه میرم گریه میکنم ،باهاشون
همدردی میکنم دارم میرم سرمزار نمیرم مجلس هلهله و شادی که کِرکِر بهشون بخندم.
نفسی شبیه آه و حسرت کشید و سرش رو به نشونه تاسف تکون دادو گفت :
- خدا بیامرزتش آدم نمیدونه چند روز دیگه ش قراره چی بشه ؟ ولی خودمونیما اومدیم مژدگونی
بدیم دلی از عزا در بیاریم خبر فوت این بنده خدا دوباره دلمونو عزادار کرد.
با غم بزرگی سر تکون دادم که فرزین چند قدم جلو اومد و با مهربونی و محبت خالصانه ش گفت :
- عزیزم داروهاتو بیار قبل رفتن هم ازشون بخور چون میترسم اونجا حالت بد بشه دکترت گفت حالا
که میخواد بره مراسم بره اما حتماً داروهاشو سروقت مصرف کنه.
تو این چند سال بخاطر شرایط روحیم افسردگیه شدید گرفته بودم و مدام تحت مداوا بودم ، اما
درست زمانی که حالم کمی بهتر شد و حس کردم اوضاع قراره رو به راه بشه و تازه میخواستم به
زندگیم برگردم خبر فوت مامان جون دوباره دنیام رو زیر و رو کرد ، با لبخند ملایم و قدرشناسانه ای
گفتم:
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- حواسم هست فرزین نگران نباش.
با فرزین و مامان از خونه بیرون اومدم، همون خونه پدریم که تو این سالها آرزو داشتم دوباره به زمان
قبل برگردم و فرزین روزی هزار بار بهم میگفت فرصت بده دوباره برمیگردیم و بالاخره بعد از
چهارسال به عهدش وفا کرد و ما برای همیشه برگشتیم که این خبر مژدگونیه بزرگیه برای عزیزامون
بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025