❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتادوپنج
پوزخند ریزی زد و قدمهاش رو به سمتم برداشت، با نگاه به تخت امیررضا کوتاه و مقطعی گفت :
- بهتره تو این موضوع دخالت نکنی صبا.
حرفش برام هضم سنگینی داشت که برداشتش بهم تلنگری زد که باعث شد با پرخاشگری و خصم
اخمهام رو در هم کنم و بگم :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا ؟ چون یه زنم حق دخالت ندارم ؟ چون زیادی کارات مردونه ست و مثل مرد سالارای قدیم
فکر میکنی که اینجور کارا مردونه ست و زنا حق هیچ دخالتی ندارن ؟
با تعجب بهم نگاه کردو خیلی سریع دستهاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت :
- اوه ...ببین تا کجا پیش رفتی صبا من فقط یه کلمه حرف زدم ... منظورم اینه بهتر نیست بجای
این موضوع در مورد خودمون حرف بزنیم در مورد مسائل مربوط به زندگیمون !
باید هر طور شده میرفتم ملاقات متین ، یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست که هر بار من بحث این
قضیه رو پاپیش میکشم فرزین از زیر بار حرف زدن فرار میکنه ... نمیدونم چرا ته دلم میگفت متین
بی گناهه و بی جهت اون رو به این جرم محکوم کردن.
فرزین بهم نزدیک شد و با ملایمت و چشمهای شادش که برای خلاصی از امراز گفته ش رقص و
هلهله گرفته بودن به چشمهام زل زد و گفت :
- رو پیشنهادم درست فکر کن صبا ... هیچکس به اندازه من خوشحالی و خوشبختیتو نمیخواد ،باور
کن میخوام یه زندگی برات بسازم که تموم این غم و گذشتتو فراموش کنی ، هردومون ... هردومون
نیاز داریم که کنار هم باشیم تا گذشته و این مشکلات هزمون دور بشن ...
دستم رو به سرم گرفتم، چرا احساسات هیچ مرد دیگه ای دلم رو خوشحال نمیکرد در عوض یه
حس لعنتی بهم میداد که اون لحظه دوست داشتم با صدای بلندی بهش اخطار بدم خفه خون بگیر
و دیگه ادامه نده ... از حرف ردنش دلم به هم پیچ میخورد همون حس لعنتی و تنفر از حرفهاش بود
که لابه لای حرفهاش با نفرت خاصی گفتم :
- من میدونم قصدو نیتت خوشبختیمه، منم سرمیز شام بهت گفتم تا قبل آخر هفته جوابتو میدم.
کمی با سکوت بهم نگاه کرد ... این آدم مرموذ تموم احساساتم رو درک میکرد چون نگاه تیز و برانش
خیلی عمیق و کنکاشگر درون مغزو چشمهام رو حلاجی میکرد ...سرش رو آروم تکون داد و گفت :
- خوبه؛ امیدوارم عاقلانه فکر کنی چون این به نفع هر دومونه ... یادمه قبلاً همیشه میگفتی از اینجا
زندگی کردن دیگه بدت میاد ،اگه با پیشنهادم موافقت کردی بعدش باهم برمیگردیم امریکا اونجا
زندگیمونو شروع میکنیم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
غلط کردی با این پیشنهادت که سر خود بریدی و دوختی، اخم کردم و تا خواستم اعلام بی رضایتی
کنم این جمله تو سرم تیتر شد، اگه پیشنهاد فرزین رو قبول کنی حاضری اینجا باشی و با تموم
خاطرات گذشته خودت و هورام که شبیه نیزه ای نوک تیز تو قلبت فرو میرن زندگیتو ادامه بدی ؟
قلبم تیر کشید و لبهام همونطور خاموش موندن ...خدایا دیگه نمیکشم ... دیگه واقعاً خسته شدم تنها
یه چیز میخواستم که اون رو هم ازم گرفتی !
در اتاق باز شد نکیسا بود،نگاه سنگین و پر معنایی بهم کرد و رو به فرزین گفت :
- یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتادوپنج
پوزخند ریزی زد و قدمهاش رو به سمتم برداشت، با نگاه به تخت امیررضا کوتاه و مقطعی گفت :
- بهتره تو این موضوع دخالت نکنی صبا.
حرفش برام هضم سنگینی داشت که برداشتش بهم تلنگری زد که باعث شد با پرخاشگری و خصم
اخمهام رو در هم کنم و بگم :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چرا ؟ چون یه زنم حق دخالت ندارم ؟ چون زیادی کارات مردونه ست و مثل مرد سالارای قدیم
فکر میکنی که اینجور کارا مردونه ست و زنا حق هیچ دخالتی ندارن ؟
با تعجب بهم نگاه کردو خیلی سریع دستهاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت :
- اوه ...ببین تا کجا پیش رفتی صبا من فقط یه کلمه حرف زدم ... منظورم اینه بهتر نیست بجای
این موضوع در مورد خودمون حرف بزنیم در مورد مسائل مربوط به زندگیمون !
باید هر طور شده میرفتم ملاقات متین ، یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست که هر بار من بحث این
قضیه رو پاپیش میکشم فرزین از زیر بار حرف زدن فرار میکنه ... نمیدونم چرا ته دلم میگفت متین
بی گناهه و بی جهت اون رو به این جرم محکوم کردن.
فرزین بهم نزدیک شد و با ملایمت و چشمهای شادش که برای خلاصی از امراز گفته ش رقص و
هلهله گرفته بودن به چشمهام زل زد و گفت :
- رو پیشنهادم درست فکر کن صبا ... هیچکس به اندازه من خوشحالی و خوشبختیتو نمیخواد ،باور
کن میخوام یه زندگی برات بسازم که تموم این غم و گذشتتو فراموش کنی ، هردومون ... هردومون
نیاز داریم که کنار هم باشیم تا گذشته و این مشکلات هزمون دور بشن ...
دستم رو به سرم گرفتم، چرا احساسات هیچ مرد دیگه ای دلم رو خوشحال نمیکرد در عوض یه
حس لعنتی بهم میداد که اون لحظه دوست داشتم با صدای بلندی بهش اخطار بدم خفه خون بگیر
و دیگه ادامه نده ... از حرف ردنش دلم به هم پیچ میخورد همون حس لعنتی و تنفر از حرفهاش بود
که لابه لای حرفهاش با نفرت خاصی گفتم :
- من میدونم قصدو نیتت خوشبختیمه، منم سرمیز شام بهت گفتم تا قبل آخر هفته جوابتو میدم.
کمی با سکوت بهم نگاه کرد ... این آدم مرموذ تموم احساساتم رو درک میکرد چون نگاه تیز و برانش
خیلی عمیق و کنکاشگر درون مغزو چشمهام رو حلاجی میکرد ...سرش رو آروم تکون داد و گفت :
- خوبه؛ امیدوارم عاقلانه فکر کنی چون این به نفع هر دومونه ... یادمه قبلاً همیشه میگفتی از اینجا
زندگی کردن دیگه بدت میاد ،اگه با پیشنهادم موافقت کردی بعدش باهم برمیگردیم امریکا اونجا
زندگیمونو شروع میکنیم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
غلط کردی با این پیشنهادت که سر خود بریدی و دوختی، اخم کردم و تا خواستم اعلام بی رضایتی
کنم این جمله تو سرم تیتر شد، اگه پیشنهاد فرزین رو قبول کنی حاضری اینجا باشی و با تموم
خاطرات گذشته خودت و هورام که شبیه نیزه ای نوک تیز تو قلبت فرو میرن زندگیتو ادامه بدی ؟
قلبم تیر کشید و لبهام همونطور خاموش موندن ...خدایا دیگه نمیکشم ... دیگه واقعاً خسته شدم تنها
یه چیز میخواستم که اون رو هم ازم گرفتی !
در اتاق باز شد نکیسا بود،نگاه سنگین و پر معنایی بهم کرد و رو به فرزین گفت :
- یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025