❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادونه
به سمتم اومد و امیررضا رو بهم داد و گفت :
- امیر و بگیر صبا تا در و باز کنم .
امیر رو به آغوش گرفتم، بعد از مدتها تونستم آزادانه در آغوش بگیرمش و چهره شیرین و تپلش رو
ازنزدیک ببینم .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به هنگامه نگاه کردم لبخندی به روم زد و پلکهاش رو با محبت رو هم فشرد، بیچاره دراز کشیده بود
، ناچاراً بخاطر عملش فعلاً نمیتونست هیچ گونه تحرکی داشته باشه ، چقدر بخاطر این شرایطش
معذب بود و منو مامان بهش تسلی دادیم که نباید بخاطر مریضی و مشکلت حس معذب بودن یا
خجالت رو داشته باشی.
پرستار که اسمش ملینا بود برای منو مامان شربت آورد، لیوان شربت رو از تو سینی برداشتم و ازش
تشکر کردم، دختر جوونی بود اما یه جورایی مشخص میکرد که سنش از منو هنگامه بیشتره.
صدای سرو صدا و حرف زدن فرزین و نکیسا کم کم از پیچ راهرو به گوشمون میرسید.
خونه نکیسا و هنگامه خونه تقریباً بزرگی بود ،از ورودیه در هال یه راهرو باریک داشت که در واقع
پشت آشپزخونه قرار میگرفت و انتهای اون راهروی کوچیک به پذیرائی ختم میشد، که با یه دکور
کاملاً شیک و مدرن چیدمان شده بود، یه فرش دست بافت بزرگ وسط پذیرائی پهن بود و دورتا
دورش مبلمان نه نفره ی چرمی که به رنگ قهوه ای سوخته بودن ،چیده شده بود.
نق تق کردنهای امیر رضا طوری شد که مجبورا از جا بلند شدم و با تکون دادن جثه ریزش تو بغلم
محیط خونه رو قدم زدم ،بین اون قدم زدنهام صدای صحبت فرزین و نکیسا خیلی واضح به گوشم
رسید که ظاهراً پشت دیوار راهرو با هم حرف میزدن.
- امروز دادگاهیش بوده، منم رفته بودم، براش پونزده سال حبس بریدن با کلی جریمه، اون داداش
دیلاقش هم اومده بود بحثمون بالا گرفت، شروع کرد واسم شاخ و شونه کشیدن.
- بهت گفتم یه جور دیگه زمینش بزن نه اینجوری، حبسش زیاده، حکم سنگینیه فرزین، قرار نبود
انقدر خشن رفتار کنی!
قلبم با استرس شدیدی محکم تو سینه م میکوبید، موضوع مربوط به متین بود و داشتن در مورد
دادگاهش حرف میزدن، پونزده سال برای کسی که ممکنه گناه دیگری رو بهش غالب کردن ظلم
بزرگیه! فرزین چطور میتونه انقدر بی رحم باشه. بیشتر تیز شدم تا بفهمم ادامه حرفهاشون چی
میگن ،دلم گواهی داد که اون تماسهای گاه و بیگاه امروز عصر، کار متین بوده که از روی ناچاری
دست به دامن من شده تا کمکش کنم ولی نتونسته حرفی به زبون بیاره.
- تلافیه روزاییه که صبا اون همه غصه خورد، پونزده سال هم کمه براش من واسه سی سال نقشه
کشیده بودم.
- زندگیه صبارو ما خراب کردیم یادت رفته ؟
صدای پوزخند فرزین اومد که با حرص گفت :
- نه یادم نرفته که زندگیشو تو خراب کردی منم انتقامشو گرفتم ،امشب دیگه میخوام تمومش کنم
،فکر کنم بهتر باشه تا همه هستیم موضوع خودمو صبارو مطرح کنم.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
گوشهام رو بیشتر تیز کردم ،مسئله چی رو میگفت ؟ صدای آروم نکیسا دوباره به گوشم رسید :
- بنظرم چیزی نگو فرزین ،صبارو تو فشار نذار ، واسه یه بارم که شده بذاریم خودش برای زندگیش
تصمیم بگیره، تو راست میگی من زندگیشو خراب کردم اما دیگه دلم نمیخواد عذاب کشیدنشو
ببینم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادونه
به سمتم اومد و امیررضا رو بهم داد و گفت :
- امیر و بگیر صبا تا در و باز کنم .
امیر رو به آغوش گرفتم، بعد از مدتها تونستم آزادانه در آغوش بگیرمش و چهره شیرین و تپلش رو
ازنزدیک ببینم .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به هنگامه نگاه کردم لبخندی به روم زد و پلکهاش رو با محبت رو هم فشرد، بیچاره دراز کشیده بود
، ناچاراً بخاطر عملش فعلاً نمیتونست هیچ گونه تحرکی داشته باشه ، چقدر بخاطر این شرایطش
معذب بود و منو مامان بهش تسلی دادیم که نباید بخاطر مریضی و مشکلت حس معذب بودن یا
خجالت رو داشته باشی.
پرستار که اسمش ملینا بود برای منو مامان شربت آورد، لیوان شربت رو از تو سینی برداشتم و ازش
تشکر کردم، دختر جوونی بود اما یه جورایی مشخص میکرد که سنش از منو هنگامه بیشتره.
صدای سرو صدا و حرف زدن فرزین و نکیسا کم کم از پیچ راهرو به گوشمون میرسید.
خونه نکیسا و هنگامه خونه تقریباً بزرگی بود ،از ورودیه در هال یه راهرو باریک داشت که در واقع
پشت آشپزخونه قرار میگرفت و انتهای اون راهروی کوچیک به پذیرائی ختم میشد، که با یه دکور
کاملاً شیک و مدرن چیدمان شده بود، یه فرش دست بافت بزرگ وسط پذیرائی پهن بود و دورتا
دورش مبلمان نه نفره ی چرمی که به رنگ قهوه ای سوخته بودن ،چیده شده بود.
نق تق کردنهای امیر رضا طوری شد که مجبورا از جا بلند شدم و با تکون دادن جثه ریزش تو بغلم
محیط خونه رو قدم زدم ،بین اون قدم زدنهام صدای صحبت فرزین و نکیسا خیلی واضح به گوشم
رسید که ظاهراً پشت دیوار راهرو با هم حرف میزدن.
- امروز دادگاهیش بوده، منم رفته بودم، براش پونزده سال حبس بریدن با کلی جریمه، اون داداش
دیلاقش هم اومده بود بحثمون بالا گرفت، شروع کرد واسم شاخ و شونه کشیدن.
- بهت گفتم یه جور دیگه زمینش بزن نه اینجوری، حبسش زیاده، حکم سنگینیه فرزین، قرار نبود
انقدر خشن رفتار کنی!
قلبم با استرس شدیدی محکم تو سینه م میکوبید، موضوع مربوط به متین بود و داشتن در مورد
دادگاهش حرف میزدن، پونزده سال برای کسی که ممکنه گناه دیگری رو بهش غالب کردن ظلم
بزرگیه! فرزین چطور میتونه انقدر بی رحم باشه. بیشتر تیز شدم تا بفهمم ادامه حرفهاشون چی
میگن ،دلم گواهی داد که اون تماسهای گاه و بیگاه امروز عصر، کار متین بوده که از روی ناچاری
دست به دامن من شده تا کمکش کنم ولی نتونسته حرفی به زبون بیاره.
- تلافیه روزاییه که صبا اون همه غصه خورد، پونزده سال هم کمه براش من واسه سی سال نقشه
کشیده بودم.
- زندگیه صبارو ما خراب کردیم یادت رفته ؟
صدای پوزخند فرزین اومد که با حرص گفت :
- نه یادم نرفته که زندگیشو تو خراب کردی منم انتقامشو گرفتم ،امشب دیگه میخوام تمومش کنم
،فکر کنم بهتر باشه تا همه هستیم موضوع خودمو صبارو مطرح کنم.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
گوشهام رو بیشتر تیز کردم ،مسئله چی رو میگفت ؟ صدای آروم نکیسا دوباره به گوشم رسید :
- بنظرم چیزی نگو فرزین ،صبارو تو فشار نذار ، واسه یه بارم که شده بذاریم خودش برای زندگیش
تصمیم بگیره، تو راست میگی من زندگیشو خراب کردم اما دیگه دلم نمیخواد عذاب کشیدنشو
ببینم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025