⚠️این داستان واقعی است⚠️
یک مجری رادیو از مولتی میلیاردر هندی، راتان تاتا، که ثروتی معادل ۲۹۱ میلیارد دلار دارد، پرسید: “قربان، چه زمانی در زندگیتان خوشبختتر بودید؟”
راتان تاتا پاسخ داد: “من چهار مرحله شادی را در زندگی تجربه کردم، اما در نهایت معنای واقعی خوشبختی را فهمیدم.
در اولین مرحله، تمرکزم روی جمعآوری ثروت و منابع بود، اما در آن لحظه، احساس خوشبختی که انتظارش را داشتم، به دست نیاوردم.
مرحله دوم، انباشتن اشیاء و داراییهای گرانقیمت بود. اما خیلی زود متوجه شدم که اینها نیز خوشحالی پایداری برایم نداشتند. درخشش جواهرات، دوام نمیآورد.
در مرحله سوم، به اوج موفقیت در پروژههای بزرگ رسیدم. ۹۵ درصد از ذخایر نفت هند و آفریقا را در اختیار داشتم و صاحب بزرگترین کارخانههای آسیا بودم، اما باز هم آن خوشبختی که در ذهنم بود، حاصل نشد.
مرحله چهارم زمانی بود که دوستی از من خواست برای کودکان معلول، ویلچر خریداری کنم. حدود ۲۰۰ کودک به این ویلچرها نیاز داشتند. من بلافاصله این کار را انجام دادم، اما دوستم اصرار کرد که خودم شخصاً این ویلچرها را به بچهها تحویل دهم.
وقتی ویلچرها را به دستشان دادم، برق شادی را در چشمانشان دیدم. آنها روی ویلچرهایشان نشستند، حرکت کردند، بازی کردند… انگار به نهایت خوشحالی رسیده بودند. در آن لحظه، احساس بینظیری از درونم برخاست.
وقتی یکی از کودکان پایم را گرفت و سعی کردم به آرامی آن را رها کنم، او محکمتر نگهم داشت و با نگاهی عمیق پرسیدم: “آیا چیز دیگری لازم داری؟”
این واکنش مرا نهتنها شوکه کرد، بلکه نگاهم را به زندگی تغییر داد. آن کودک گفت: “میخواهم چهرهات را به یاد بسپارم تا وقتی در بهشت دیدمت، بتوانم دوباره از تو تشکر کنم.”
آن لحظه بود که فهمیدم، خوشبختی واقعی زمانی اتفاق میافتد که دستی برای تغییر زندگی دیگران باشی.”
و حالا دلیل فعالیتم رو متوجه شدی 🙂
یک مجری رادیو از مولتی میلیاردر هندی، راتان تاتا، که ثروتی معادل ۲۹۱ میلیارد دلار دارد، پرسید: “قربان، چه زمانی در زندگیتان خوشبختتر بودید؟”
راتان تاتا پاسخ داد: “من چهار مرحله شادی را در زندگی تجربه کردم، اما در نهایت معنای واقعی خوشبختی را فهمیدم.
در اولین مرحله، تمرکزم روی جمعآوری ثروت و منابع بود، اما در آن لحظه، احساس خوشبختی که انتظارش را داشتم، به دست نیاوردم.
مرحله دوم، انباشتن اشیاء و داراییهای گرانقیمت بود. اما خیلی زود متوجه شدم که اینها نیز خوشحالی پایداری برایم نداشتند. درخشش جواهرات، دوام نمیآورد.
در مرحله سوم، به اوج موفقیت در پروژههای بزرگ رسیدم. ۹۵ درصد از ذخایر نفت هند و آفریقا را در اختیار داشتم و صاحب بزرگترین کارخانههای آسیا بودم، اما باز هم آن خوشبختی که در ذهنم بود، حاصل نشد.
مرحله چهارم زمانی بود که دوستی از من خواست برای کودکان معلول، ویلچر خریداری کنم. حدود ۲۰۰ کودک به این ویلچرها نیاز داشتند. من بلافاصله این کار را انجام دادم، اما دوستم اصرار کرد که خودم شخصاً این ویلچرها را به بچهها تحویل دهم.
وقتی ویلچرها را به دستشان دادم، برق شادی را در چشمانشان دیدم. آنها روی ویلچرهایشان نشستند، حرکت کردند، بازی کردند… انگار به نهایت خوشحالی رسیده بودند. در آن لحظه، احساس بینظیری از درونم برخاست.
وقتی یکی از کودکان پایم را گرفت و سعی کردم به آرامی آن را رها کنم، او محکمتر نگهم داشت و با نگاهی عمیق پرسیدم: “آیا چیز دیگری لازم داری؟”
این واکنش مرا نهتنها شوکه کرد، بلکه نگاهم را به زندگی تغییر داد. آن کودک گفت: “میخواهم چهرهات را به یاد بسپارم تا وقتی در بهشت دیدمت، بتوانم دوباره از تو تشکر کنم.”
آن لحظه بود که فهمیدم، خوشبختی واقعی زمانی اتفاق میافتد که دستی برای تغییر زندگی دیگران باشی.”
و حالا دلیل فعالیتم رو متوجه شدی 🙂